جناب آقاي حاج محمد حسن محمدپور ساکن روستاي قشلاق از توابع گوگان تبريز که مردي متدين و مورد وثوق است و تقريبا 74 سال سن دارد در تاريخ 20 / 9 / 79 مطابق با 13 رمضان 1421 ق از قول پدر خود مرحوم عباس نقل کرد: 14. که پدرم حدود شصت سال پيش مي‏گفت: از روستاي ياد شده روزي به شهر گوگان رفتم و در قهوه خانه مرحوم عليقلي نشسته بودم و معمولا افراد سرماگر و چوپدار از اطراف به آنجا مي‏آمدند معامله مي‏کردند، يک نفر از اهالي شهرستان مياندوآب که مورد اطمينان آن سامان بود معمولا خريد و فروش آن آقا اسب بود و نقد و نسبه اگر احيانا پول حيوان مورد معامله مي‏ماند بعدا به فروشنده مي‏پرداخت، به اصطلاح، مردم منطقه چون به او اطمينان داشتند به او نسيه مي‏دادند. يک نفر از اهالي گوگان اسبش را به همين مرد فروخته بود، ولي قرار بود پولش را بعدا بگيرد. خريدار اسب را مي‏برد و بعد از شش ماه به قهوه خانه مي‏آيد از طرفي فروشنده با خبر مي‏شود که مرد مياندوآبي آمده است. او نيز در آن قهوه خانه حضور پيدا مي‏کند و پول اسب را از او مطالبه مي‏کند. در مقابل، خريدار مي‏گويد: من پول اسب را موقع معامله به شما داده‏ام. به هر حال، امر ايشان به نزاع و اختلاف منجر مي‏شود. مرد گوگاني منکر را نزد مرحوم حاج فخر که سيد و روحاني بود مي‏برد قرار بر اين شد که خريدار قسم بخورد که پول را داده است مرحوم حاج فخر هم به او مي‏گويند قسم ياد نکن، من حاضرم از فروشنده براي شما مهلت بگيرم بعدا پول را بياور. اما آن شخص قبول نکرد و فروشنده پيشنهاد کرد که با هم به حمام بروند غسل کنند سپس خريدار سوگند ياد نمايد که پول اسب را داده است. خلاصه، آنها با هم به حمام رفتند پس از غسل با هم به مسجد يخچال رفتند. فعلا اين مسجد در مسير خيابان قرار گرفته و موجود نيست و خريدار آماده شد که قسم بخورد. مردم که در اطراف آنها بودند گفتند: آقا، قسم نخور ولي او قبول نکرد و اصرار نمود که قسم ياد نمايد لذا از فروشنده اسب پرسيد. که چگونه سوگند بخورم؟ [ صفحه 604] او گفت: بدين طريق که هفت قدم برو جلو و در هر گام بگو: من بدانم و ابوالفضل و به زبان آذري (من بيلم ابوالفضل) که بدهکار نيستم اين شخص هم چنين قسم خورد و برگشت. موقع خروج از مسجد يخچال، زمين خورد ما نزديک رفتيم، ديديم روي پله‏ها افتاده و صورتش مانند قير سياه گرديده و مرده است. اين کرامت را بنده «مرحوم عباس» و همه مردم محل که آن جا بودند ديديم. و آن‏ها که او را مي‏شناختند به خانواده‏اش که در مياندوآب بود خبر دادند که بيايند و جنازه‏اش را ببرند و دفن کنند. عالم جليل القدر علامه آقاي شيخ کاظم فرمود يک روحاني پيش بنده تشريف آورد و به من گفت: بنده سفير حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام هستم. و ايشان مرا نزد شما فرستاده است. عرض کردم: بفرماييد چه پيغامي داريد، ايشان گفت: در عالم رؤيا حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام به من امر کرده است که نزد شيخ کاظم برو به ايشان بگو چرا روضه‏ي مرا نمي‏خواند؟ به ايشان بگو مصيبتم خيلي زيادي بوده، در بين روضه‏ها مصيبتم را بخواند، بالخصوص آن وقت که زخم‏هاي زياد داشتم و هر دو دستم قطع شده بود، چه طور از بالاي اسب به زمين آمده‏ام. صورتم زمين خورد و در چشمم تير مي‏سوخت بود در آن لحظه آخرين خواهشم اين بود. که هر طور شده آب را به خيمه‏ها برسانم و بچه‏هاي تشنه لب مولايم يک جرعه آب بنوشند، ولي آرزويم برآورده نشد. هدفم از نقل اين معجزه اين بوده که روضه خوان‏ها هنگام روضه خواني يک تکه روضه و مصيبت حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام را حتما بخوانند و اين يک مصيبت عظما بوده که بر آن بزرگوار وارد شده است. [ صفحه 605] به مناسبت ميلاد با سعادت حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام شب ميلاد ابوالفضل جوان است امشب‏ غرق در نور ببين کون و مکان است امشب‏ متولد شده امشب به جهان مولودي‏ کز قدومش فلک پير جوان است امشب‏ نازم آن طفل که از مولد او مام و پدر به دو عالم سنگر فخر کتانست امشب‏ سرو را گو که مکن فخر تو بر قامت خود جلوه‏گر قامت عباس جوان است امشب‏ ماه گردون ز خجالت به رخ افکنده نقاب‏ چون مه هاشميان نورفشان است امشب‏