جناب حجة الاسلام آقاي شيخ سلطان محمدي يکي از فضلاي آذربايجاني مقيم حوزه علميه قم طي نامه‏اي به دفتر انتشارات مکتب الحسين عليه‏السلام کرامتي را چنين مرقوم داشته‏اند: 13. در تاريخ 20 / 9 / 79 شمسي کرامت ذيل را از جناب آقاي حاج محمد حسن‏پور ساکن روستاي قشلاق از توابع شهر (گوگان) تبريز شنيدم که از قول پدر خود مرحوم عباس محمدپور چنين نقل کرد: تقريبا شصت سال پيش پدرم مي‏گفت: روزي در جلو قهوه خانه‏ي مرحوم عليقلي واقع در شهر گوگان نشسته بودم. شخصي آمد ديدم گوشهايش از بيخ کنده شده بود. و اصلا گوش نداشت، علت آن را جويا شدم و از وي پرسيدم: آقا ببخشيد، شما چرا گوش نداري؟ ابتدا چيزي نگفت، ولي پس از اصرار من، ناچار چنين پاسخ گفت: زماني من [ صفحه 602] در کردستان ساکن بودم، آن وقت عده‏اي از کردهاي اين سامان به آذربايجان حمله مي‏کردند. و پس از تهاجم شديد. خود اموال مردم را غارت مي‏نمودند و مردانشان را به قتل مي‏رساندند و احيانا دخترانشان را اسير کرده و به عنوان کنيز با آنها رفتار مي‏کردند. من روزي به مادرم گفتم اي مادر قشون کردها براي تهاجم به آذربايجان آماده شده‏اند. اجازه بده با آنها بروم و زني براي خود و کنيزي براي تو بياورم! مادرم گفت: پسرم اجازه نمي‏دهم، زيرا شيعيان يک اسب سفيد سواري دارند که حضرت ابوالفضل عليه‏السلام مي‏باشد و از آن حضرت مي‏ترسم که تو تنها فرزند من هستي به دست او کشته شوي. من با اصرار زياد گفتم: سرانجام قشون هر طور شد من هم مثل آنها مي‏شوم و يکي از آنها من خواهم بود. به هر حال، پس از اصرار زياد از طرف بنده، مادرم راضي شده و به من اجازه داد. من خودم را به سپاه رساندم، آمديم تا نزديک شهر «سردرود» (حومه‏ي شهرستان تبريز). من در عقب سپاه بودم و خيلي با جلو قشون فاصله داشتم که ناگهان ديدم مهاجمان شکست خورده و عقب نشيني مي‏کنند. پرسيدم: چه خبر است؟ گفتند: اسب سفيد سواري آذربايجان خودش را آشکار کرده و به جلو قشون آمده است لذا من هم با آن‏ها برگشته و فرار کردم، سر راه من ديدم اسب سفيد سواري ظاهر شده و گفت: مگر تو نشنيده‏اي که شيعيان صاحب دارند. به مادرت گفته بودي که مي‏روي براي خودت همسر و براي مادرت کنيز بياوري؟! چون مادرت راضي نبود تو در اين تهاجم شرکت کني، گردنت را نمي‏زنم. سپس دستش را دراز کرد و گوشهايم را از ريشه کند و به دستم داد. در اين حال خون جاري گرديد و فرمود: گوشهايت را به عنوان تحفه براي مادرت ببر و به او بده من به خانه خودم آمدم، مادرم که چنين ديد گفت: پسرم من به تو گفتم که ايشان اسب سفيد سواري به نام حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام دارند. من گفتم: مادر، من قصه‏ي زن و کنيز را به جز تو به کسي نگفته بودم و کسي از آن اطلاع نداشت. پس حق با تشيع است. لذا با مادرم و خانواده‏ام از کردستان کوچ کرده در شهرستان مياندوآب ساکن گرديدم و مذهب تشيع را اختيار نمودم. [ صفحه 603]