9. در قريه نازک سفلي از منطقه شهر ماکو سيد محترمي به نام آقا مير عبدالوهاب زندگي مي‏کرد که تقريبا معاصر بوديم. او يک روحاني پاک و متدين بود و مغازه‏اي داشت. شبي مغازه‏اش به سرقت مي‏رود و سارقان محلي بودند و شناخته مي‏شوند و اهالي محل سيد را به شکايت وادار و تشويق مي‏کنند. سيد مزبور مي‏گويد: من به حضرت عباس عليه‏السلام عريضه‏اي مي‏نويسم. پس از چند روز يکي از سارقان خود را با گلوله‏اي از پا درآورده و چون اطرافيان اعتراض مي‏کنند مي‏گويد: خلاص شدم؛ زيرا از همان شب همواره در خواب مرا شکنجه مي‏دادند که: چرا اين کار کردي؟ خلاصه مي‏ميرد. دومي بچه‏اش را اسبي زير لگد گرفته و له مي‏کند و عيالش فرياد مي‏کشد و به شوهر خود خطاب مي‏کند که: خانه خراب، جزاي بي حرمتي خود را به سيدي محترم ديدي و سومي هم مرض آکله گرفته و خوار و رسوا شده و اموال مسروقه را برگردانيده و به هلاکت مي‏رسد.