جناب حجت الاسلام والمسلمين آقاي علم الهدي ميگويد: شبهاي چهارشنبه براي توسل به خانه يکي از آشنايان، که مردي متدين و از اهل ولا و ايمان بود، در نزديکي منزلمان ميرفتيم شبي گفت:
3. من براي شما ميخواهم جرياني که خودم شنيده و ديدهام نقل کنم گفت: شما ميدانيد که شغل من نجاري و سازنده اطاق اتومبيل هستم و در گاراژ ايران اطراف فلکه حضرت رضا عليهالسلام (البته اين گاراژ سابقها در آن جا بود گمانم روبهروي گاراژ قم قرار داشت که اکنون اثري از آنها نيست) گفت: دو نفر برادر يهودي بودند که يک کاميون باري داشتند آنها هر وقت از سرويس بر ميگشتند يکي از برادرها ميرفت يک گوسفندي ميخريد و به يک دلال و حمال گاراژ ميدادند بکشد و آماده کند گوشت آن را بين کارکنان گاراژ و کسبه داخل گاراژ تقسيم ميکردند.
روزي يکي از اين برادرها سهمي از همان گوشت را براي من آورد پرسيدم شما اين را به چه نام و چه جهت قرباني ميکنيد؟
گفت: به نام حضرت قمر بنيهاشم ابوالفضل العباس عليهالسلام. گفتم: شما پيغمبر ما را قبول نداريد بعد به نام حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام قرباني ميکنيد؟
[ صفحه 590]
گفت: ما جان خود را از ايشان داريم نپرسيدم چطور؟ چنين توضيح داد.
گفت: در يکي از سفرها از گردنهاي پرپيچ و خم به طرف دره سرازير شديم در پيچ اول يا دوم ترمز بريد و مهار ماشين از اختيار ما خارج شد سرعت ماشين لحظه لحظه با بار سنگين زياد ميشد و با ترس فراواني که داشتيم يکي دو پيچ را عبور کرديم. ناگهان فرمان هم بريد و از اختيار ما خارج شد و معلوم است بايد تن به مرگ داد و هيچ چارهاي نيست. رسيديم به سر يک پيچ که مقابل ما دره هولناکي بود و با پرت شدن در دره ماشين تبديل به تکه پارههايي ميشد. يک شاگرد شوخ مسلمان داشتيم همين که خطر را جدي و غير قابل رفع ديد فرياد زد يا ابوالفضل به دادم برس. ما هم گفتيم: اي ابوالفضل اين مسلمان به داد ما هم برس! در اين موقع ماشين که راه ماشين را در پيش داشت و هيچ عاملي نميتوانست از سقوط آن جلوگيري کند ناگاه ديديم سر جاي خود ميخکوب شد. فوري براي نجات خود از ماشين بيرون پريديم. ديديم ماشين بدون حرکت توقف کرده. دنده پنج را که در اصطلاح شوفرها (تکه تخته است جلو تاير ميگذارند که از حرکت ماشين مانع شود) جلو تاير گذاشتيم بعد من به برادرم گفتم نگاه کن ببين به کوه خورده است يا نه؟ وقتي دقت کرديم هيچ عاملي ديده نميشد که مانع از حرکت ماشين به سوي دره شود آن هم با بارسنگين و سرعتي که داشت.
به برادرم گفتم تو ميگويي چه کسي ماشين را نگه داشت بدون درنگ گفت: همان ابوالفضل اين مسلمان. گفتم: پس قرار ما همين باشد که هر وقت از سرويس برگشتيم و داخل گاراژ رفتيم به نام اين ابوالفضل يک قرباني بکنيم و به مردم تقسيم کنيم. اين بود علت جان دوبارهي ما و علت قرباني مداوم ما.
[ صفحه 592]
|