جناب مستطاب، عالم فرزانه، دانشمند محترم آقاي حاج شيخ حسن عرفان، طي مکتوبي به دفتر انتشارات مکتب الحسين عليه‏السلام نقل کردند: 1. همهمه‏اي برپا بود، درس هنوز آغاز نشده بود، لحظه‏هاي دير پاي انتظار به کندي مي‏گذشت. ناگهان زبان‏ها در کام ماند سايه‏ي سنگين سکوت، ابهتي خاص به مجلس بخشيد. حضرت آيت الله سيد حسين خادمي (رحمة الله عليه) براي تدريس وارد مدرس مدرسه‏ي صدر اصفهان شدند. همه به پا خاستند، آيت الله در جاي ويژه‏ي خود نشستند قلم‏ها سر خط آماده‏ي دويدن بر روي کاغذها بود که ناگاه آيت الله با نگاهي پرسشگرانه پرسيدند: آقايان! درس را شروع کنم يا به نقل حکايتي که ديشب اتفاق افتاده بپردازم؟ شاگردان گفتند: نخست حکايت را بفرماييد. آقا فرمودند: ديشب به مناسبت شب ميلاد حضرت ابوالفضل عليه‏السلام در مسجدمان محفل جشني برپا کرده بوديم. مداحان مديحه سرايي مي‏کردند، مجلس آذين‏بندي و چراغاني شده بود و من در آستانه‏ي انجمن نشسته بودم. ناگاه شخصي پيش من آمد و گفت: يک يهودي دم در ايستاده است و مي‏گويد: به حضرت آيت الله بگوييد: من يهودي هستم، ليکن براي حضرت ابوالفضل عليه‏السلام نذر دارم. مي‏خواهم در شب ميلادش شيريني بدهم اکنون هزينه‏ي آن را از من مي‏گيريد و خودتان شيريني تهيه مي‏کنيد يا خودم شيريني بخرم و شما توزيع مي‏کنيد؟ من گفتم: به يهودي بگوييد پيش من بيايد. يهودي آمد، ابتدا احترام کرد و نشست. پرسيدم: شما يهودي هستي؟ گفت: آري. گفتم: چرا براي حضرت ابوالفضل [ صفحه 587] عليه‏السلام نذر کرده‏اي؟ گفت: من قصه‏اي دارم. پسرم بر اثر رويدادي به شدت بيمار گشت. او را در بيمارستان بستري کردم. معالجه‏ي او نياز به ماه‏ها درمان داشت، تازه بهبود يافتن او قطعي نبود. ايام محرم فرا رسيد. يک روز غافلگير شديم. تلفن زنگ زد. از بيمارستان تماس گرفتند، موضوع بهبود يافتن پسرم بود. به شدت هراسناک شديم، من به همسرم گفتم: او نياز به ماه‏ها درمان داشت. چه شده که يک دفعه ما را به بيمارستان فرا خوانده‏اند؟ شايد پسرم مرده باشد. لحظه‏ها سرشار از اضطراب، ترس، غم و دلهره شد. با شتاب خود را به بيمارستان رسانديم، ديديم پسرمان کاملا سالم است. شگفت‏زده شديم، شادي و شگفتي به هم آميخت. پرسيدم: پسرم چگونه يک دفعه خوب شدي؟ گفت: ديشب شب تاسوعاي شيعيان بود، بيماراني که در اتاق من بستري بودند همه از شيعيان و شيفتگان حضرت ابوالفضل عليه‏السلام بودند. آنان براي نام حضرت ابوالفضل عليه‏السلام و حضور در عزاي او بي‏تابي مي‏کردند، پنجره‏ها را گشودند تا صداي عزاداران را بشنوند. صداي عزاداران چونان نسيم به اتاقمان آمد. اشک در چشمان بيماران حلقه زد، با آهنگ نغمه‏ي عزاداران بر سينه زدند و يا اباالفضل يا اباالفضل گفتند. من نيز که تحت تأثير شکوه معنوي و غمبار عزاداران بودم، اشک در چشمانم چرخيد و دست‏هايم را بالا مي‏بردم و مثل عزاداران بر سينه فرود مي‏آوردم کم‏کم احساس کردم من نيز از عزاداران حضرت ابوالفضل عليه‏السلام هستم. با سپري شدن قسمتي از شب صداها قطع شد و خستگي و درد خواب را بر چشمانم نشاند.من در خواب ديدم مردي شکوهمند با قامتي بلند، چشماني درشت و جذاب و چهره‏اي زيبا و لبخندي دلپذير در کنارم ايستاده است. پرسيدم شما چه کسي هستيد؟ پاسخ داد: من همان ابوالفضل هستم که تو برايم عزاداري کردي. آمده‏ام تا تو را درمان کنم. [ صفحه 588] از عنايت محبت‏آميز او شفا يافتم. از خواب پريدم ديدم دردها از جانم رخت بر بسته و نشاط و توانايي جايگزين دردهايم شده است. آري پدر، حضرت ابوالفضل عليه‏السلام شيعيان مرا شفا داد، او مرا شفا داد. اکنون که من بهبود يافتن فرزندم را ارمغان حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام مي‏دانم مي‏خواهم نذرم را ادا کنم. حسن عرفان‏