12. در سال 1328 شمسي در تهران با يک نفر جوان آشوري آشنا شدم. او به قهوه خانه مي‏آمد و من نيز پاتوقم در ايام بي‏کاري همان جا بود. اين آشنايي رفته رفته مبدل به دوستي گرديد و او جوان ورزشکار و از من سه سال بزرگتر و راننده يکي از افسران بازنشسته شهرباني بود. پس از مدتي مرا به عروسي خواهرش که در خيابان سعدي چهارراه سيد علي به طرف سه راه سپهسالار برگزار شده بود دعوت نمود. من در آن مجلس با عده‏اي از هموطنان خوب و مهربان ارامنه که هم سن و سال خودم بودند دوست شدم که در ميان آنها با جواني بلند بالا و زيبا و با گذشت و با صداقت به نام اندرانيک آشنا شدم و با گذشت زمان دوستي‏مان محکم‏تر شد. جواني است و هر کس به دنبال دوستي مي‏گردد. خصوصا که گرفتاري زن و بچه و خرج خانه نباشد. به هر حال رفت و آمد ما در خيابان به منزل ايشان کشيده شد و با خانواده پرجمعيت آنها آشنا شدم. پدر دوست من در خيابان فرصت نزديک ميدان فردوسي بنگاه چوب فروشي داشت و اگر اشتباه نکرده باشم فاميل آنها ميناسيان بود و دو برادر، آن تشکيلات را اداره مي‏کردند و از لحاظ مالي وضعشان توپ توپ بود. دوست من خواهري داشت به نام نينا که تقريبا 17 يا 18 ساله بود، دو تا برادر در يک خانه‏اي بزرگ در خيابان شاهرضاي آن روز کوچه دبيرستان انوشيروان دادگر زندگي مي‏کردند. [ صفحه 580] مادر پيري داشتند (مادر بزرگ) که خيلي مهربان و سر و زبان‏دار بود و من هم مانند اندرانيک به او مامان مي‏گفتم و او خيلي به من محبت مي‏کرد. ايام عزاداري محرم رسيده بود و من ساکن خيابان چراغ برق (اميرکبير) بودم و در سرچشمه و خيابان ناصر خسرو تکيه زده بوديم. تکيه سرچشمه هيأت عزاداران يکي از دهات اطراف شبستر بود و ما در ناصر خسرو مسافرخانه اسلامبول مراسم را برگزار مي‏کرديم که خدا صاحبش را رحمت کند که با چه گشاده‏رويي ده روز محرم دست از کاسبي مي‏کشيد و اختيار مسافرخانه را به دست ما جوانان مي‏داد. به شب تاسوعا نزديک شده بوديم، نمي‏دانم شب هفتم يا هشتم بود که بعدازظهر براي ديدن يکي از دوستانم به قهوه خانه فوق الذکر رفتم و آن دوست آشوريم را منتظر خود ديدم. پس از سلام و احوال‏پرسي گفت: اندرانيک دو روز است که دنبال تو مي‏آيد و کار واجب و خيلي فوري دارد، گفته اگر فلاني را ديدي بگو حتما سري به خانه ما بزند. من مجبور شدم از همان جا به خانه‏ي آنها رفتم. وقتي زنگ را زدم و يکي از خواهرهايش به دم در آمد ديدم سراندر پا سياه پوشيده، در حقيقت ناراحت شدم، گفتم اندارنيک کجاست؟ گفت همين الآن صدا مي‏کنم و رفت و اندرانيک آمد او نيز سياه‏پوش بود. گفت: کجا هستي؟ چند روز است مامان دنبالت مي‏فرستد تو را پيدا نمي‏کنم. گفتم خوب تو مي‏داني که روزهاي عزاداري امام حسين عليه‏السلام است و من سرم در تکيه هيأت گرم است و اما هنوز از گلايه تمام نشده، مامان نيز به استقبال آمد او نيز سياه‏پوش بود و من از اين که الحمدلله پيرزن سلامت است خوشحال شدم. وارد سالن گرديدم ديدم همه جا پارچه سياه زده‏اند و دو سه تا پرچم سياه که روي آنها نام امام حسين عليه‏السلام، ابوالفضل العباس عليه‏السلام، صاحب الزمان عليه‏السلام، يا علي عليه‏السلام نوشته شده، در وسط سياهي زده‏اند. من با تعجب به اين منظره نگاه مي‏کردم و با خود مي‏گفتم نکند من اشتباهي به اين اتاق و به اين خانه وارد شده‏ام؟ چون اين جا به خانه نصارا شبيه نيست. ولي زود از اشتباهم بيرون آوردند و مامان شروع به صحبت کرد که از فردا صبح [ صفحه 581] که تاسوعا است دو روز ما عزاداري و احسان داريم. اندرانيک را فرستادم تا بيايي کمک کني. تعجب من بيشتر شد. نمي‏خواستم سؤال کنم ولي در انتظار شنيدن ماجرا بودم که مادر بزرگ تعريف کرد: نينا چند ماهي مريض و بستري شده بود، هر دکتر و بيمارستان برديم جواب يأس گرفتيم تا اين که سال گذشته شب عاشورا دسته‏هاي سينه‏زني در خيابان راه افتاده بودند و ما نيز مثل تمام مردم به تماشاي آنها ايستاده بوديم که يک دفعه من به ميناسيان گفتم، مرد چطور مي‏شود بروي نينا را با چرخ به داخل اين دسته‏ها بياوري و ما از امام حسين عليه‏السلام و حضرت ابوالفضل عليه‏السلام شفاي او را بخواهيم. ميناسيان با تعجب به من نگاه کرد و گفت اگر دخترم شفا پيدا کند هر چه بخواهي در راه آنها انجام خواهم داد و به سرعت به منزل رفت و او را در چرخ دستي گذاشت و به داخل دسته‏هاي عزاداري آورد و نمي‏دانم روي چه احساسي فرياد زد: يا علي، يا حسين، يا عباس، يا امام زمان من يک نفر ارمني هستم بچه‏ام دارد از دستم مي‏رود و نجات او را از شما مي‏خواهم. اين حرف توفاني در ميان عزاداران ايجاد کرد و همه به سر و سينه مي‏زدند صداي يا صاحب الزمان عليه‏السلام به آسمان مي‏رفت. هر کسي دست به دامن يکي از بزرگان شده بود. ما نيز به همين حال بي‏اراده فرياد مي‏زديم و گريه مي‏کرديم نمي‏دانم نيم ساعت يا يک ساعت دختر با چرخ در ميان دسته‏هاي عزادار بود، بعدا او را به خانه آورديم و همان صبحش که عاشورا بود دختر رو به بهبودي گذاشت و الآن که نينا را مي‏بيني همان مريض مردني است که سال گذشته در همچو روزي او در حالت مرگ بود ما نذر کرديم که دختر خوب بشود هر سال دو روز از صبح تا شب عزاداري کنيم و احسان بدهيم. فردا اولين سال است والحمدلله تو هم که مسلمان پاکي هستي در اين کار ما را کمک کن چون ما ناشي هستيم کاري نکنيم که آقايان از ما ناراضي باشند و اين گفته اينقدر صادقانه و بي‏ريا بود که مرا به گريه انداخت. دست به کار شدم. اول دو سه نفر بچه مسلمان از کوچه و خيابان پيدا کردم يکي [ صفحه 582] را مسؤول شربت کردم، آن ديگري را مسؤول پخش آب نمودم و آمدم به قهوه خانه سه نفر کارگر از قهوه خانه برداشتم که اين دو روز در آن جا کار بکنند. آنها قبلا وسايل ناهار و شام و صبحانه را تهيه کرده بودند و با سه چهار نفر کارگر و آشپز از خيابان فرصت که در آن موقع غذاخوري در آن جا قرار داشت صحبت کرده بودند که بعد از شام قرار بود بيايند. خلاصه، آن سال روز تاسوعا و عاشورا به جاي اين که در تکيه خودمان خدمت نمايم در خانه آن آدم‏هاي صديق به آستانه ابا عبدالله الحسين عليه‏السلام عرض ادب نمودم و اين برنامه چندين سال دوام داشت که بعدا به علت مسافرت به آذربايجان از آنها خبري نداشتم و بعدا نيز پرس و جو کردم گويا به ارمنستان کوچ کرده بودند. ما الآن نيز شاهد خيرات و احسان و نذر برادران غير مسلمان خود هستيم که با نيت پاک دست به دامن ائمه‏ي اطهار عليهم‏السلام زده‏اند و حاجات خود را گرفته‏اند. [1] .

[1] تشرف به حضرت مهدي موعود امام زمان (عجل الله تعالي فرجه)، نوشته‏ي عباس شبگاهي شبستري، ص 194 - 190.