11. روز تاسوعا يکي از هيئتهاي اصفهاني به محله جلفاي اصفهان که ارمنيها در آن جا ساکن ميباشند ميروند. يکي از عزاداران کنار ديوار به عزاداري و گريه و توسل به حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام مشغول ميشود ناگهان ميبيند در خانهاش باز شد و يک مرد ارمني بيرون آمد. از وضع عزاداران و گريه مردم تعجب ميکند، و ميگويد: چه خبر است؟
آن مرد عزادار ميگويد: امروز متعلق به باب الحوائج حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام است. مرد ارمني ميگويد من پسر بچهاي دارم که دستهاي او فلج است، مرا راهنمايي کن که از ابوالفضل العباس عليهالسلام شفاي او را بگيرم مرد ميگويد:
امروز روز ابوالفضل العباس عليهالسلام است برو بچهات را بياور و دستانش را به علم و پرچم آن بزرگوار بمال.
مرد ارمني هم با عجله و با حال گريه و زاري فرزندش را ميآورد و دستانش را به علم ميمالد و به آن حضرت توسل پيدا ميکند و منقلب ميشود و ميگويد: چه شده؟ ميگويد: به مردم گفتم: کاري به او نداشته باشيد، او را به حال آورديم سؤال کرديم: چه شده؟ چه شده؟ گفت: مگر نميبينيد بچهام دستانش را بالا و پايين ميآورد و شفا پيدا کرده است. [1] .
[ صفحه 579]
ديد افتاده تني در بحر خون
يک مسيحي در ميان آن سپاه
شد مسيحا را يکي پشت و پناه
گفت نصراني که اين کار من است
زان که گويند آن مسيحي را دشمن است
ديد افتاده تني در بحر خون
بر تن پاکش جراحات فزون
از زمين تا طاق، طاق نه فلک
به صف بر سر زنان فوج ملک
ديد عيسي را که بر سر ميزند
مريمي ديدي که زاري ميکند
انبيا را ديد گريان يک طرف
اوليا با آه و افغان يک طرف
|