من هميشه دوست داشته‏ام براي اقليت‏هاي مذهبي هم چيزهايي بنويسم. برايم تفاوتي نمي‏کند که آنچه مي‏نويسم درباره‏ي خود آنان باشد يا نه! تنها مي‏خواسته‏ام مخاطب بخشي از نوشته‏هايم آنان باشند. اين بار فرصتي پيش آمده، مغتنم. مي‏خواهم درباره‏ي خانواده‏يي ارمني قلم بزنم. هر چند اين سخن براي شما مسلمانها هم خالي از فايده نيست. تعجب مي‏کنيد اگر بگويم خانواده‏يي ارمني هر سال ماه محرم که فرا مي‏رسد، همچون مسلمانان، خانه‏ي خويش را کتيبه زده، سياهپوش مي‏کنند. علم و کتل مي‏آورند و مجلس عزاي حسيني برپا مي‏کنند. آيا مجلسي را ديده‏ايد که در آن ارامنه و مسلمانان شال عزا به گردن آويزند، کنار يکديگر بايستند، سينه بزنند و در رثاي سالار شهيدان حسين بن علي عليهماالسلام اشک از ديده فرو ريزند؟ اگر نديده‏ايد، امشب را با من همراه باشيد. شب عاشوراي سال 77 است. در محله‏ي ما جاي سوزن انداختن نيست. لحظه به لحظه دسته‏هاي سينه‏زني و زنجيرزني مي‏آيند و مي‏گذرند. وسط خيابان اسپند دود کرده‏اند. صداي سنج و طبل و دهل با آواي عزاداران آميخته و در هر گلو بغضي نهفته است. نوحه‏ها را از زبان هم مي‏گيرند: امشب وصيت نامه‏ي عشاق امضا مي‏شود فردا ز خون عاشقان اين دشت دريا مي‏شود همه سياهپوش، همه عزادار، آنها که به تماشا آمده‏اند از پياده روها تا پشت بامها ايستاده‏اند. زني مي‏آيد، با کودکي در آغوش. طفلي شش ماهه با سربندي زيبا بر پيشاني و نمادي از خون بر گلو. [ صفحه 569] پيرمردي خيره نگاهش مي‏کند، مژه‏يي بر هم مي‏زند و اشک تا لابه‏لاي محاسن سپيدش مي‏غلتد. - يا علي‏اصغر حسين! ... و من با عجله مي‏روم. اهل خانه مي‏پرسند: کجا؟ مي‏گويم: به مجلس استثنايي، تو همه تهرون منحصر به فرد! - شام مي‏آيي؟ - نه بابا، شب عاشورا کي شام مي‏آد خونه؟ با نخستين تاکسي عازم مي‏شوم و نشاني را يک بار ديگر مرور مي‏کنم: سهروردي شمالي، خيابان... همه شواهد و قراين حکايت مي‏کنند که در اين خيابان مجلسي برپاست. گوشه به گوشه‏ي خيابان را فرش گسترده‏اند. ميزباناني اين سو و آن سو به مهمانان خويش خوشامد مي‏گويند. من از پيش مي‏دانم که صاحب مجلس يک ارمني است. اما هرچه مي‏گردم او را نمي‏يابم. واعظي به وعظ مشغول است. مطالبش را جوري تدارک کرده که به درد ارامنه هم بخورد. به وقت روضه، آنان نيز سينه مي‏زنند و هم اشک مي‏ريزند! وقت شام مي‏شود. سفره‏يي عريض و طويل مي‏گسترند و همه بر سر آن مي‏نشينند. گذر سالهاي متمادي تجربه‏ي کافي در اختيار ميزبان ارمني ما نهاده است که حساب مهمانان مسلمان خويش را نيز بکند. از اين رو در اين مجلس، آشپز مسلمان و ظروف، همه يکبار مصرفند. از قاشق و چنگال گرفته تا کاسه و ليوان. وقت رفتن، اندکي صبر مي‏کنم. در اين مجلس کاري دارم که هنوز به انجامش نرسانده‏ام! سراغ صاحب مجلس را مي‏گيرم. نشانم مي‏دهند. دستش را مي‏گيرم، به گوشه‏يي مي‏برم و با صميميت از او مي‏پرسم: مي‏دونم کار داري، گرفتاري، اما يه سؤال؛ شما که مسلمون نيستي، عزاداري امام حسين عليه‏السلام چرا؟ سؤالم را پاسخ نمي‏دهد. به مثابه‏ي يک ميزبان دلسوز نخست مي‏پرسد: شام خوردي؟ وقتي خيالش از اين ناحيه راحت مي‏شود، مي‏گويد: [ صفحه 570] «من و خانومم سالها بود عروسي کرده بوديم، اما بچه‏دار نمي‏شديم. هرچه بيشتر تلاش مي‏کرديم، کمتر نتيجه مي‏گرفتيم. به هر دکتري بگين سر زديم اما انگار نه انگار! وضع ماليمون بد نبود، اما بيشتر پولمون مي‏رفت براي دوا و دکتر! هرچي مي‏گذشت بيشتر احساس غريبي مي‏کرديم. ... تا يه روز يکي از رفيقاي مسلمونم بهم گفت: فلاني تو که همه کار کردي بيا يه چيزي هم نذر امام حسين مسلمونا کن، اگه نتيجه گرفتي، چه بهتر؛ اگر هم نگرفتي، ضرر نکردي! حرفش به دلم نشست. مي‏دونستم شيعه‏ها عاشق امام حسين‏اند. پيش خودم عهد کردم اگر بچه‏دار بشم، هر سال سه شب محرمو براي امام حسين مجلس بگيرم. ... چيزي نگذشت که خدا يه پسر بهمون داد. همون شاخ شمشاد که مي‏بيني کنار اون درخت وايستاده. صدايش مي‏زنند. دلش پي مهمانان خويش است. ترجيح مي‏دهم بيش از اين زحمتش ندهم. اين هم شب عاشوراي امسال. خدا قبول کند. مجلس را که ترک مي‏کنم، با خود مي‏گويم: سالار شهيدان حسين بن علي عليهماالسلام تنها براي ما مسلمانان نيست. براي هر کسي است که از خوبي‏هاي دنيا هنوز يک دل عاشق برايش مانده است. [1] . [ صفحه 571]

[1] مجله‏ي ايران جوان، هفته نامه، سال دوم، شماره‏ي هشتاد و نه، ص 46، مورخ ارديبهشت 1378. مقاله‏اي به قلم حسين سرو قامت، که تذکر داده: اين ماجرا واقعي است.