2. در حرم حضرت قمر بنيهاشم ابوالفضل العباس عليهالسلام زن ديوانهاي که با زنجير بسته شده بود به مردم حملهور ميشد. همه از ترس اين که مبادا آسيبي به آنها
[ صفحه 563]
وارد شود به کنار ديوار پناه برده بودند. يک عرب مقابل ضريح ايستاده و به حضرت قمر بنيهاشم ابوالفضل العباس عليهالسلام ميگفت: يوبوفاضل... يوبوفاضل... و يک چيزهايي به عربي ميگفت، من نميفهميدم که چه ميگويد، کفشدار حرم ايراني بود و با من آشنا بود و مرا صدا زد. گفتم: اين عرب چه ميگويد؟ لبخندي زد و گفت:
حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام از اين مهمانها خيلي دارد. گفتم: چه دارد ميگويد؟ گفت: اين زنش است، ديوانه شده آمده است به حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام ميگويد: تا فردا صبح اگر شفايش دادي دادي، و گرنه من ميدانم با پدرت علي چه کار کنم.
من خيلي تعجب کردم و گفتم: عجب جسارتي!
کفشدار به من گفت: برو حرم امام حسين عليهالسلام اول صبح، فردا که صبح جمعه است بيا ببين ابوالفضل چه جور آقايي است و چه جور کريمي است.
گفت: به حرم امام حسين عليهالسلام رفتم و تا اول اذان صبح آن جا بودم ولي دلم توي حرم حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام بود که آن جا چه خبر شده و چه اتفاقي افتاده است.
گفت: نماز خواندم و با عجله برگشتم، ديدم اوضاع حرم حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام به کلي عوض شده است و از زنجير خبري نيست. ديدم اين زن زنجيري مقابل ضريح نشسته و دستانش را به حالت تواضع گرفته است و صورتش نوراني شده همهي مردم نگاه ميکنند و اشک ميريزند. زيرا ديده بودند که جريان از چه قرار بوده است. دوان دوان پيش رفتم و پيش رفيقم آمدم. او به من گفت: ديدي گفتم برو فردا بيا!
بعد گفت: يک چيز مهمتر هم برايت ميگويم و آن اين که اين زن و مرد هر دو سني بودند.
[ صفحه 564]
|