1. سلام بر شما. مادر من شيعه، پدرم سني است مادرم مرا به مردي شيعه شوهر داد. اما پدرم راضي نبود به خانه شوهرم ميرفتم مادر شوهرم غذا درست ميکرد ولي من گفتم من سني هستم و غذاي شما را نميخورم. شوهرم قرآن را پنهاني کنارم گذاشت و يک مهر غيبي کنارم افتاد، آن را برداشتم، ديدم که روي او نوشته: الله، محمد، علي، فاطمه، حسن، حسين عليهمالسلام.
شب ديگر خواب ديدم درون تکيهي امام حسين عليهالسلام هستم، درون تکيه يک درخت انار بود که دو انار داشت، وقتي خواستم بگيرم انار رفت بالا يکدفعه صدايي بلند شد که تو شيعه شو تا من انار را به تو بدهم.
شب ديگر خواب ديدم با سگها درگير شدم، و حضرت اباالفضل العباس عليهالسلام آمد کنارم و دست مرا گرفت. و مرا درون باغ برد. بعد يک هفته ديگر خواب ديدم که يک لشکر و سپاه بود و طرف ديگر برف و باران و گل، يک نفر که عمامهي سبز و يک عصاي سوخته داشت به من گفت: ميخواهي کدام طرف بروي؟ من گفتم: به طرف برف و باران. گفت: برو به طرفي که لشکر و خواندن است ولي من قبول نکردم و من راه خود را در پيش گرفتم. وقتي پايم را درون برفها گذاشتم، درونش گير کردم و نميتوانستم در بيايم. خيلي گريه و ناله کردم و گفتم: يا علي و همان مرد برگشت و به من گفت: بگو لعنت بر غاصبين و من هم يک مرتبه گفتم و او مرا نجات داد و چهل سال است که من شيعه شدهام و دو پسر شيعهام هم شهيد شدند و شوهر شيعهام هم شهيد شده است.
|