چند سالي است که با مردي صبور و سخاوتمندي آشنا شديم، صفات حميده‏ي او هميشه مرا جذب او مي‏کرد و شيفته‏ي اخلاقش مي‏ساخت. دلش از مهر و محبت و خير خواهي لبريز بود، گويا در اين زمانه همانند او بسيار اندکند و ناياب، به هر کس که نيازمند بود، کمک مي‏کرد و از مساعدت و بذل و بخشش کوتاهي نمي‏کرد و حضوري فعال در ماتم و مجالس ابا عبدالله الحسين عليه‏السلام داشت و از هيچ گونه کمک و مساعدتي در اين راه دريغ نمي‏ورزيد و عاشق اهل‏بيت عليهم‏السلام بود. اين شخص آن قدر براي من عزيز و در عين حال عجيب است که حتي فرزندانش هم از نيات خير او و مساعدت‏هايش بي‏خبر بودند و کارش مخلصانه لله و بي‏ريا و بي‏توقع بود. بعد از يکي دو سالي که با ايشان آشنا شديم، يک مرتبه شنيديم که ايشان در بيمارستاني در تهران بستري شده و حال خوشي ندارد. شنيدن اين خبر براي من سخت و دشوار بود. خود را براي زيارت ايشان آماده ساختم و به سوي تهران حرکت کردم. به بيمارستان که رسيدم، وحشت مرا فرا گرفت و قدم‏هاي من سنگين‏تر مي‏گشت. واقعيتي تلخ بود و امري دشوار، اين جا چقدر ساکت و آرام است، جز صداي کلاغ‏ها که از اين درخت به آن درخت مي‏پريدند چيز ديگري نبود، بيمارستان بزرگ بود و بخش‏هاي متعدد داشت. بعد از گشتن و پرسيدن به اتاق ايشان رسيديم، اتاقي خلوت و ساکت که دو تخت بيشتر نداشت. اولي بيماري بر آن بود که فقط اسکلت استخواني‏اش نمايان بود و بس و دومي خود رفيقم. آقاي عباس مداح‏زاده کربلايي، باز نشسته‏ي اداره‏ي آموزش و پرورش، آن مرد متدين و با اخلاص، با حالتي رقت بار و باور نکردني بود، لاغر و نحيف، عاجز و درمانده. اما محبت و مهرباني همچنان از چشمان نوازشگرش مي‏باريد. بعد از سلام و احوالپرسي با ايشان بغض گلويم را گرفت، ايشان به بيماري خطرناک «سل» مبتلا شده بود که تدريجا انسان را ضعيف و لاغر مي‏کرد و از کار مي‏انداخت. بعد از دقايقي خداحافظي کردم و بيرون آمدم، اما به فکر آن عزيز بودم، رو [ صفحه 558] به آسمان نمودم با دلي شکسته و قلبي اميدوار به اجابت دعا.... - خداوندا! اين آقا را شفا ده.... لحظاتي با خود فکر مي‏کردم و براي ايشان آه و حسرت مي‏کشيدم، و با خود مي‏گفتم: آيا مي‏شود ايشان را دوباره بين جمع دوستان ديد و شکفتن لبان با طراوتشان نگاره شد؟ - آه! اين چه دنيايي بي‏وفاست که نه به بزرگ و نه به کوچک رحم مي‏کند. - آه! چه زود اين زمانه مي‏گذرد و ايام جواني را با خود مي‏برد، گويا انسان خواب مي‏بيند نه حقيقت! همان طور که داشتم با خود فکر مي‏کردم و با خودم صحبت مي‏نمودم به ياد حسينيه‏ي حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام کربلائي‏ها افتادم که در شهر مقدس قم و در خيابان باجک واقع بود. حسينيه‏اي بي‏آلايش و بي‏ريا، بدون تشريفات و بدون زرق و برق، سالي دوازده ماه درهاي آن به روي عاشقان اهل‏بيت عليهم‏السلام هر شب باز است و هر شب روضه خواني و مختصر شامي مي‏دادند. حاضران آن بيشتر بينواياني بودند بيچاره و بي‏کس، فقير و غريب که جز به اهل‏بيت عصمت و طهارت عليهم‏السلام به کس ديگري اميد نداشتند. حال آنان دل هر مسلماني را به درد مي‏آورد، از نگاه‏هاي معصومانه‏شان و کمر خميده‏شان حکايت از در به دري و مشکلات زندگي و جور و ظلم زمانه خبر مي‏کرد. آري! آن جا انسان‏هاي با اخلاص و بي‏ريا را مي‏توان به خوبي پيدا کرد. انسان‏هايي که از دنيا رو برتافته و با مظاهر پر زرق و برق دنيوي وداع نموده‏اند و چيزي از دنيا در بارشان نيست. همان جا با خداي خودم نذري کردم و از او خواستم که اين آقا را شفا دهد و نذرم هم به صاحب اصلي اين حسينيه يعني حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام ادا خواهم نمود ان‏شاءالله. - يا حضرت قمر بني‏هاشم! خودت شفيع ما باش و شفاي اين آقا را از خدا بخواه... [ صفحه 559] بار دوم که به تهران رفتم، ديدم حال ايشان بهتر شده است و گفتند که دکتر قرار است براي او مرخصي بنويسد تا از بيمارستان مرخص شود و به خانه‏اش برگردد. شادي تمام وجودم را فرا گرفت، از خوشحالي مي‏خواستم پرواز کنم. خدايا شکرت که اين آقا را شفا دادي. حقا که ابوالفضل عليه‏السلام باب الحوائج است و کسي را نااميد نمي‏گذارد. اي علمدار کربلا حقا که تو يار و مددکار بي‏پناهان هستي و فريادرس درماندگان و بيچارگان. آري! آقاي عباس مداح‏زاده کربلايي بعد از آن زمان روز به روز بهتر شد و چهار سال از آن واقعه مي‏گذرد و ايشان سالم و تندرست است و هميشه خندان و سرحال است. اين هم يکي از کرامات و معجزات حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام است. به اميد آن روزي که جوانان اين مرز و بوم به اصالت خود برگردند و راه را از چاه بازشناسند و ايمانشان به اهل‏بيت عليهم‏السلام روز به روز بيشتر شود و لحظه‏اي از اين امامان جدا نشوند، ان‏شاءالله. [ صفحه 562]