جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاي شيخ عليرضا صابري يزدي، ساکن قم، ماجراي دو کرامت شگفت را به شرح زير مرقوم داشتهاند که ذيلا ميخوانيد:
آنچه ذيلا ميخوانيد، ماجراي چندين بيماري خطرناک است که با ترحم پروردگار و مرحمت حضرت فاطمهي زهرا عليهاالسلام و عنايت حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام بهبود پيدا کرد.
شامل:
1. آغاز سخن؛
2. نظريات دکترها قبل از شفا يافتن؛
[ صفحه 547]
3. نظريات دکترها بعد از شفا يافتن؛
4. جريان توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام؛
5. نمونهاي از ارتباط؛
6. نکاتي جالب و شنيدني دربارهي اين بيماريها.
از آنجا که حضرت آية الله العظمي جناب آقاي حاج شيخ لطف الله صافي و چند نفر از فضلاي محترم حوزهي علميهي قم: حضرات حجج اسلام والمسلمين جناب آقاي حاج شيخ علي رباني خلخالي و جناب آقاي حاج شيخ احمد قاضي زاهدي و جناب آقاي فاتحي از اين جانب خواسته بودند که جريان بيماري و شفاي خود را مشروحا بنويسم، لذا بر آن شدم نخست اشارهاي به اصل بيماريها داشته باشم و نظريات چند تن از اطباي متخصص را قبل و بعد از شفا يافتن همراه با نظر پرستاران بيمارستان نقل نمايم، سپس جريان ديدن حضرت فاطمهي زهرا عليهاالسلام در خواب و نيز توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام را توضيح دهم، تا لطف و کرامت حضرت زهرا عليهاالسلام و عنايت و مرحمت حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام به اين جانب، مفهوم و ارزش واقعي خود را پيدا نمايد.
اين جانب عليرضا صابري اهل يزد ساکن قم، در سال 1366 هـ. ش به چندين بيماري خطرناک مبتلا شدم. از قبيل: سرطان خون به نام آنمي، عفونت دريچهي قلب، سکتهي خفيف مغزي، که دکترها عموما جواب مأيوس کننده داده بودند و طول حيات و زندگي مرا 24 ساعت تا يک هفته پيش بيني کرده بودند و تمامي فاميل نيز از خوب شدنم نااميد شده بودند.
در تاريخ 3 / 4 / 1366 شمسي در بيمارستان کامکار قم بستري شدم و در همين روز کشت خون انجام شد.
11 / 4 / 66 شمسي از قول پرستاران: حال عمومي بيمار رضايت بخش نيست.
12 / 4 / 66 شمسي مشاور چشم پزشکي: يکي دو روز قبل، سکتهي خفيف مغزي پيش آمده بود و تا 8 ماه کسي متوجه نشده بود!
13 / 4 / 66 شمسي از قول پرستاران: حال بيمار چندان خوب نيست.
[ صفحه 548]
نظريات دکترها قبل از شفا يافتن من
پسر خالهام آقاي بمانعلي شاکري در بيمارستان فرخي يزد کار ميکند. آزمايش خون مرا به آقاي دکتر صدري متخصص قلب و آقاي دکتر عرب عجم متخصص خون نشان داده بود و گفته بود که: پسر خالهام، به علت داشتن بيماري قلبي و خوني در قم بستري شده است، شماها اگر ميتوانيد براي ايشان کاري بکنيد. ايشان را بياوريم يزد بستري کنيم تا اقوام و بستگان بهتر بتوانند به ايشان خدمت کنند و از نظر ملاقات هم راحت باشند. آقاي دکتر صدري پس از ديدن آزمايش جواب مأيوس کننده داده بود، و آقاي دکتر عرب عجم هم گفته بود:
- اين مريض، يا مرده است، و يا تا بخواهيد ايشان را از قم به يزد بياوريد ميميرد!
يکي از مسئولين بيمارستان در تهران به يکي از اقوام، موقعي که ميخواستند مرا در تهران بستري کنند، گفته بود: صرف نميکند، اين مريض را بستري کنيد.
نظريات دکترها بعد از شفا يافتن
آقاي دکتر عرفاني، متخصص داخلي در قم گفت: صابري، تو از خطر بزرگي گذشتي، برو خدا را شکر کن، تو آن روز مرده بودي؛ يک مردهي متحرک. کسي ديگر، کار تو را درست کرد! و با دست اشاره نمود به جملهي يا من اسمه دواء و ذکره شفاء که قاب گرفته و در مطبش نصب کرده بود.
آقاي دکتر اعتمادي، متخصص مغز و اعصاب در مشهد، گفت: خيلي به خير گذشته يا خيلي خداوند رحمت کرده، بعضي انفاکتوس مغزي ميشوند و از هر دو چشم نابينا ميگردند.
آقاي دکتر علياکبر مرشد، جراح مغز و اعصاب در تهران، گفت: خيلي شانس آوردي. گفتم: چطور؟ گفت: چون که عيب کلي نگرفتي.
آقاي دکتر واثقي، متخصص قلب در قم، گفت: يادت هست در آن سال (سال 1366) خيلي خدا به تو رحم کرد، چون دريچهي قلبت عفوني شده بود؟!
يکي از دوستانم (حاج آقاي مصباح) که به دکتر عرفاني مراجعه کرده بود گفت: آقاي دکتر عرفاني با يک دکتر ديگر دربارهي شما صحبت ميکرد. در ضمن صحبت به آن
[ صفحه 549]
دکتر گفت: همان مريضي که پروندهاش را ديده بودي، حال خوب شده؛ پس معلوم است که آن بالاها (اشاره به طرف آسمان) خبرهايي هست! ايشان همچنين ميگفت بيماري تو اعتقاد مذهبي دکترها را قويتر نمود.
در سال 1368 شمسي دو سال بعد از مرخص شدن از بيمارستان، آقاي دکتر سيد محمدحسن مرتضوي شاهرودي فرزند مرجع عالي قدر شيعه حضرت آية الله العظمي آقاي سيد محمد حسيني شاهرودي دام ظله العالي (نوهي مرحوم آية الله العظمي سيد محمود حسيني شاهرودي) به اين جانب پيشنهاد کردند که بيا، نامهاي بنويسم يک بار ديگر برو تهران بيمارستان امام خميني (ره) قلب شما را چک کنند. قبول کردم. نامهي ايشان را به همراه کارت مخصوصي که داشتم، براي بيمارستان بردم. آقاي دکتر تا نگاهش به آن کارت و نامه افتاد، پرسيد: حاج آقا خونت را چکار کردي؟ گفتم: خون مرا شفا دادند! ايشان اول به طور مسخره آميزي گفت: ميخواستي بگويي قلبت را هم خوب کنند. من چيزي نگفتم. گفت: حالا بخواب تا قلبت را معاينه کنم، ايشان مشغول اکوي قلبم شد. چند نفر دکتر ديگر هم شاهد بودند، که ناگهان، همان آقاي دکتر با لبخندي گفت: حاج آقا، مثل اينکه براي قلبت هم يک کاري کردهاند! و پس از اين اقرار، يکي از دکترهاي حاضر گفت: من به ماوراء الطبيعه ايمان دارم.
چند وقت پس از خواب ديدن و خوب شدن بنده، پسر خالهام آقاي بمانعلي شاکري به آقاي دکتر عرب عجم، متخصص خون، گفته بود: آقاي دکتر، پسر خالهام که مريض بود و بيماري خوني داشت، خوب شده است. در مرحلهي اول، دکتر باور نکرده بود. پس از قسم و تأکيد زياد، باور کرده بود و پرسيده بود: اگر حرف تو را در يک کنفرانس پزشکي مطرح کنم، مرا دروغگو در نميآوري؟! خلاصه، دفعهي بعد برايم خبر آورد که ايشان گفته است که من آن آزمايش خون را (آزمايشي که روز اول ديده بود) به عنوان سرطان خون در دانشگاه يزد مشغول تدريس هستم که يک مريض «هموگلوبين» خونش به 75 / 2 ميرسد و از مرگ نجات پيدا ميکند!
آقاي دکتر عرفاني پس از خوب شدنم گفتند: گلبولهاي قرمز خونت خود به خود معدوم ميشد! و براي اولين دفعه که ايشان نگاهش به آزمايش جديد افتاد - بعد از شفا
[ صفحه 550]
يافتن - حالت تعجب و بهت زدگي به ايشان دست داده فرستاد پروندهي مرا آوردند و آزمايش جديد را با آزمايشهاي قبلي مقايسه کرد و پرسيد ميداني هموگلوبين خونت چند بوده است؟!
گفتم: نه، گفت: هموگلوبين خونت 5 / 4 بوده و حالا 6 / 10! سپس گفت: صابري، اگر خون تو اين طور بماند تو ديگر خوب شدهاي!
اينک جريان توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام
آقاي صابري سپس خطاب به مؤلف کتاب افزودهاند:
دوست گرامي، برادر محترم جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاي حاج شيخ علي رباني، سلام عليکم.
با آرزوي سلامتي و طول عمر براي جناب عالي جهت خدمات بيشتر به اسلام و اهلبيت عليهمالسلام، به عرض ميرساند:
از آنجا که فرموديد کرامات و عنايات حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام را جمع آوري مينماييد و از بنده خواستيد جريان توسلم را بنويسم، به استحضار ميرسانم:
در مورد بهبودي حال اين جانب که آقايان دکترها هم آن را غير عادي تلقي کرده و از لطف و مرحمت خداوند دانستند، بايد خاطر نشان سازم که اين کرامت و بزرگواري را در مرحلهي اول ميتوان به حضرت زهرا عليهاالسلام در مرحلهي بعد به حضرت ابوالفضل عليهالسلام نسبت داد.
پس از نقل جريان خواب، نوبت به شرح توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام ميرسد که جريان آن از اين قرار است:
بعد از اينکه مرا از بيمارستان امام خميني (ره) در تهران «بخش خون» مرخص نمودند، کارت مخصوصي (که ظاهرا به عموم مريضان آن بخش ميدادند) به من دادند که بر اساس آن معمولا بيماران آن بخش هر چند وقت يک بار ميبايست مراجعه کرده و خون خود را آزمايش کنند و در صورت نياز نيز خون تزريق نمايند.
در آن زمان از اصل بيماريهايي که مبتلا شده بودم خبر نداشتم، فقط از اينکه مثلا
[ صفحه 551]
هر ماه يک بار ميبايست براي کنترل خون به تهران بروم خيلي ناراحت بودم. قبل از رفتن به تهران نذر کردم که اگر به تهران رفتم و ديدم خونم خوب شده است و به من نگفتند هر ماه بيا تهران، تا زنده هستم هر سال در راه خدا يک گوسفند ميکشم و ثوابش را هديه به روح حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام ميکنم. در روز دوشنبه 30 / 6 / 1366 شمسي ساعت 8 صبح خود را به بيمارستان امام خميني (ره) در تهران رساندم. پس از مدتها اين طرف و آن طرف زدن، ما را به جاي مخصوص معرفي کردند.
اولين دفعه بود که براي کنترل خون خود مراجعه ميکردم و لذا نميدانستم قضيه چيست؟! هر کدام ميپرسيدند: حاج آقا، شما براي چه آمدهاي؟ تا اينکه وارد اتاق انتظار شدم، يکي ميگفت: آقا، اگر ميتواني برو خارج. گفتم: براي چه و راهش چيست؟ گفت: براي پيوند مغز استخوان و افزود کسي که خونش به شما بخورد ميبايست همراه شما بيايد تا از او مغز استخوان بگيرند و به مغز استخوان شما پيوند بزنند.
شخص ديگري پرسيد: دفعهي اول است که آمدهاي؟ گفتم: بلي. گفت: آقا، وارد اتاق که بشوي آقاي دکتر که شما را ببيند اگر حال شما خيلي بد باشد ديگر نمينويسد برو آزمايش فوري، بلکه دستور ميدهد به شما خون تزريق کنند، ولي اگر حال شما خيلي بد نباشد مينويسد برو آزمايش. من هم با يک ترس و لرزي وارد اتاق شدم، سلام کردم و همهاش در اين فکر بودم که آيا دکتر به من ميگويد برو آزمايش، يا ميگويد برو خون تزريق کن!
آقاي دکتر پس از جواب سلام، نگاهي به من کرد و نوشت شما برويد آزمايش. در اينجا يک مقدار دلم قرص شد و قلبم آرام گرفت. با خودم گفتم خوب، مثل اينکه اوضاعم خيلي بد نيست!
خلاصه، رفتم آزمايش و جواب آن را براي آقاي دکتر آوردم. نگاهي کرد و گفت: هموگلوبين خون شما 6 / 10 ميباشد و فعلا خون شما طبيعي است و احتياج به تزريق خون نداريد، تاريخ ميزنم 4 / 8 / 66 شمسي حدود يک ماه ديگر بياييد.
دفعهي دوم ساعت 8 صبح تاريخ 4 / 8 / 66 شمسي وارد بيمارستان امام خميني (ره)
[ صفحه 552]
در تهران شدم. آقاي دکتر زمانيانپور، متخصص خون، وقتي نگاهش به من افتاد با خنده گفت: هان بنزين زياد کردهاي! و نوشت رفتم آزمايش. جواب آزمايش را که ديد، گفت: آقا، ديگه نگران خونت نباش، خون شما 13 درصد و خوب است و طبيعي شده است. ولي از آنجا که متوجه شدم «سيبيسي» شمارش ترکيبات خون را با دست انجام دادهاند خودم مطمئن نشدم و گفتم: آقاي دکتر، برج 9 يک بار ديگر ميآيم. تاريخ 4 / 9 / 66 شمسي را نوشت.
دفعه سوم، اوايل وقت وارد اتاق دکتر شدم. پس از معاينهي قلب به آقاي دکتر گلزاري گفتم بنويسيد که بروم آزمايش خون. گفت: آقا، تو هموگلوبينت 15 ميباشد، به آزمايش احتياج نداري. رفتم به آقاي دکتر زمانيانپور گفتم. ايشان گفت: حالا که آمدهاي، من مينويسم بروي آزمايش بدهي. در آزمايشگاه به آن کسي که خون ميگرفت گفتم: روي عللي حتما بايد سيبيسي با کامپيوتر انجام شود. قبول کرد. بعدا معلوم شد که دستگاه هم خون بنده را 8 / 12 نشان داده است، و دکتر گفت: آقا، ديگر لازم نيست که شما براي کنترل خون به تهران مراجعه کنيد.
از آن به بعد تا به حال که حدود 6 سال ميگذرد، به فضل پروردگار و عنايات ائمهي اطهار عليهمالسلام هيچگاه براي آزمايش و کنترل خون به بيمارستان مذکور يا جاي ديگر مراجعه نکردهام، الحمدلله رب العالمين.
نمونهاي از ارتباط
از سالها قبل علاقهي شديدي به حضرت فاطمهي زهرا عليهاالسلام در دلم پيدا شده و هنوز هم ناخودآگاه، گهگاه کلمهي يا زهرا عليهاالسلام بر زبانم جاري ميگردد. مدتي قبل از بيماري فقط براي رضاي خاطر آن بيبي، دو سه کار کوچک انجام دادم که روي عللي نميخواهم به طور عموم آنها را مطرح سازم، ولي بايد بگويم هشتاد درصد شفاي من از ناحيهي حضرت زهرا عليهاالسلام و به خاطر آن کارها ميباشد.
اما دربارهي حضرت ابوالفضل عليهالسلام، قبل از نذر کردن دو کار کوچک انجام دادم که آنها هم بينقش نبودند:
[ صفحه 553]
1. ذکر معروف «يا کاشف الکرب عن وجه الحسين عليهالسلام اکشف کربي بحق أخيک الحسين عليهالسلام» که ميبايست 133 مرتبه خوانده شود. اين ذکر را خود مکرر خواندم و به ديگران نيز در بيمارستان ياد دادم.
2. در خلال بيماري، به علت آنکه گاهي از مواقع در يک دستم سرم وصل بود و در دست ديگرم سرم خون و در نتيجه هيچ کدام از دستهايم در اختيار من نبود، به ياد حضرت ابوالفضل عليهالسلام و لحظات بسيار سختي که برادر بزرگوارش حضرت سيدالشهدا عليهالسلام بربالين آن جناب حضور داشت افتاده و اين زبان حال حضرت خطاب به علمدار کربلا را با خود ميخواندم:
از من دو دست بر کمر و، از تو بر زمين
دست دگر کجاست که سويت دراز کنم
چشم تو پر ز خون و، ز من هست اشکبار
چشم دگر کجاست که سويت نظر کنم
نکاتي جالب و شنيدني
1. سال 1366 شمسي سالي بود که باران رحمتها و نعمتهاي الهي با مراحم ائمهي اطهار عليهمالسلام يکي پس از ديگري بر سرم ميباريد، و يا سالي که امواج نعمتها و نقمتهاي خداوند يکدفعه مرا در بر گرفت!
2. شبي که فرداي آن ميخواستم در بيمارستان کامکار قم بستري شوم، به يکي از دوستان گفتم اگر ائمهي اطهار عليهمالسلام مرا شفا ندهند من ديگر براي آنان کتاب الحکم الزاهرة نمينويسم (الحکم الزاهرة مجموعهاي است از احاديث و روايات در موضوعات مختلف اسلامي و فضايل اهلبيت عليهمالسلام) و ظاهرا در اولين روز بستري شدنم در بيمارستان به آقاي دکتر عرفاني گفتم: آقاي دکتر، من شفايم را از ائمه عليهمالسلام ميگيرم!
3. در ايام بيماري هيچگاه دعا و توسل و احيانا نذر و تصدق، از ناحيهي خودم، مادرم، همسرم، اقوامم و نيز چند تن از علماي محترم و بسياري از دوستان و برادران عزيز روحاني و ايماني، قطع نميشد.
[ صفحه 554]
4. آن طور که به من گفته بودند عفونت دريچه قلب به غير از جراحي چارهاي ديگر ندارد، ولي عفونت دريچهي قلب من به فضل پروردگار و مراحم ائمهي اطهار عليهمالسلام بدون عمل جراحي خوب شد.
5. آنفاکتوس، سکتهي خفيف مغزي، کرده بودم و تا 8 ماه کسي متوجه نشده بود، تا اينکه يک روز در صف نماز جماعت، يکي از برادران که در طرف چپ من نشسته بود و ميخواست مصافحه کند دست خودش را به طرف اين جانب دراز کرد. ولي از آنجا که من دست او را نديدم به او دست ندادم، و يک وقت متوجه شدم که وي براي جلب توجه مرتب به زانوي من ميزند، همان لحظه احساس کردم که چشمهايم طرف چپ را نميبيند. يکي دو روز گذشت، به دکتر چشم پزشک مراجعه کردم و گفتم: آقاي دکتر من طرف چپ را نميبينم. پرسيد: از کجا متوجه شدي؟ جريان را گفتم. از دقت و مواظبت من تحسين کرد و دستور داد يک عکس رنگي از مغز گرفته شود و به اصطلاح «سي، تي، اسکن» از مغز سر به عمل آيد. سپس توصيه کرد که به دکتر مغز و اعصاب هم مراجعه نمايم.
پس از انجام «سي، تي، اسکن» و مراجعه به دکتر مغز و اعصاب، معلوم شد حدود 8 ماه قبل سکتهي خفيف مغزي کرده بودم و کسي متوجه نشده است. خلاصه، يک روز به دکتر معالجم گفتم: آقاي دکتر، من که مريض بودم، چرا شما متوجه نشديد که من سکته کردهام؟ هر دو دست خود را به علامتي حرکت داد و گفت: فلاني، فکر همهي ما (دکترها) روي خون تو متمرکز بود که خونت چه کاري به دستت ميدهد!
6. در آن زمان که سکته کرده بودم، تا مدتي در بيمارستان کامکار قم بيشتر مواقع در حالت اغما و بيهوشي به سر ميبردم و لذا مطلقا به هفته، روز و ساعت توجه نداشتم، يک وقت متوجه شدم پرستار وارد اتاق شد، پرسيدم: امروز چند شنبه است؟ گفت: دوشنبه. گفتم: ساعت چند است؟ گفت: ساعت 4 است، همين قدر توجه داشتم که روز دوشنبه روز ملاقاتي است، گفتم: پس چرا امروز ملاقاتيها نيامدند؟ گفت: آقا، ساعت 4 صبح است!
7. روزهاي اولي که سکته کرده بودم صددرصد نور چشمم را از دست دادم و لذا
[ صفحه 555]
تا چند روز عيادت کنندگان خود را فقط با صدا تشخيص ميدادم، ولي به فضل پروردگار و مراحم ائمهي اطهار عليهمالسلام اينک بيش از پنجاه درصد ميدان ديدم باز شده است.
8. در بيمارستان کامکار قم، بعضي از روزها که پرستاران ميآمدند فشار مرا بگيرند، از آنجا که در بدن من چندان خوني نبود تا شمارهاي را معين کند، ظاهرا دستگاه هيچ عددي را نشان نميداد، يا خيلي خيلي کم نشان ميداد. لذا وقتي از آنان ميپرسيدم شمارهي فشار من چند است؟ يا جواب نميدادند و يا ميگفتند: مثل ديروز است!
9. پس از گذشت 24 روز، در روز 27 / 4 / 66 شمسي براي ادامهي معالجه، مرا از قم به تهران منتقل کردند. در آنجا نيز زماني که براي آزمايش ميخواستند از من خون بگيرند، بعضي از مواقع با يک زحمتي روبرو ميشدند و گاهي چند نفر به هم کمک ميکردند، چون که خونم به حداقل خود رسيده بود.
10. اوايلي که به نحو اعجاب انگيز شفا يافته بودم و هنوز اين امر براي همگان مخصوصا آقايان دکترها ثابت نشده بود، تا مدتي با کلمات تناقض آميز دکترهاي قم و تهران روبرو بودم: وقتي که به تهران ميرفتم، دکترها پس از معاينه ميگفتند: خون شما خوب است، هر چه هست قلب شماست. و چون به بيمارستان کامکار در قم برميگشتم و دکترها مرا معاينه ميکردند، ميگفتند: قلب شما خوب است، هر چه هست خون شماست!
11. بسياري از دوستانم، بازگشت سلامتي مرا عمري دوباره برايم توصيف کردند.
12. جالب و قابل توجه اينکه در اوج آن همه بيماريهاي سخت، و شعلههاي سوزان آن همه کسالت و مرض، تنها کسي که در جريان آن همه خطرات و بلاها قرار نداشت لذا متوجه عمق خطر نبود، خودم بودم. البته ميدانستم خون و قلبم مسأله دارد ولي هرگز مسأله را تا آن اندازه پيچيده و خطرناک تصور نميکردم. و تنها چند ماه پس از بهبودي بود که بتدريج از زبان اين و آن (اقوام، دوستان و دکترها) به عمق و شدت مرضم پي بردم و فهميدم که چگونه لطف حق مرا يار شده و خداي بزرگ و مهربان اين عبد
[ صفحه 556]
عاصي را شفا داده است. اينک بحمدالله به زندگي عادي خود مشغولم و اگر خداي عزوجل و ائمهي معصومين صلوات الله عليهم اجمعين بپذيرند خدمتگزاري کوچک براي آنان خواهم بود.
به هر حال، اين بود مختصري از جريان چندين بيماري واقعا خطرناک و پيچيده، و آن هم ترحم پروردگار و مراحم حضرت فاطمهي زهرا عليهاالسلام و لطف حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام که شامل حالم گرديد و اين جانب خاضعانه در برابر پروردگار رئوف و مهربان سر تعظيم فرود ميآورم و شکر سپاس او را به جا ميآورم، الحمدلله رب العالمين و از بيبي دو عالم، پارهي تن رسول اکرم صلي الله عليه و آله و سلم و از حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام نيز کمال تشکر و امتنان را دارم.
|