جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاي شيخ عليرضا صابري يزدي، ساکن قم، ماجراي دو کرامت شگفت را به شرح زير مرقوم داشته‏اند که ذيلا مي‏خوانيد: آنچه ذيلا مي‏خوانيد، ماجراي چندين بيماري خطرناک است که با ترحم پروردگار و مرحمت حضرت فاطمه‏ي زهرا عليهاالسلام و عنايت حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام بهبود پيدا کرد. شامل: 1. آغاز سخن؛ 2. نظريات دکترها قبل از شفا يافتن؛ [ صفحه 547] 3. نظريات دکترها بعد از شفا يافتن؛ 4. جريان توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام؛ 5. نمونه‏اي از ارتباط؛ 6. نکاتي جالب و شنيدني درباره‏ي اين بيماريها. از آنجا که حضرت آية الله العظمي جناب آقاي حاج شيخ لطف الله صافي و چند نفر از فضلاي محترم حوزه‏ي علميه‏ي قم: حضرات حجج اسلام والمسلمين جناب آقاي حاج شيخ علي رباني خلخالي و جناب آقاي حاج شيخ احمد قاضي زاهدي و جناب آقاي فاتحي از اين جانب خواسته بودند که جريان بيماري و شفاي خود را مشروحا بنويسم، لذا بر آن شدم نخست اشاره‏اي به اصل بيماريها داشته باشم و نظريات چند تن از اطباي متخصص را قبل و بعد از شفا يافتن همراه با نظر پرستاران بيمارستان نقل نمايم، سپس جريان ديدن حضرت فاطمه‏ي زهرا عليهاالسلام در خواب و نيز توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام را توضيح دهم، تا لطف و کرامت حضرت زهرا عليهاالسلام و عنايت و مرحمت حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام به اين جانب، مفهوم و ارزش واقعي خود را پيدا نمايد. اين جانب عليرضا صابري اهل يزد ساکن قم، در سال 1366 هـ. ش به چندين بيماري خطرناک مبتلا شدم. از قبيل: سرطان خون به نام آنمي، عفونت دريچه‏ي قلب، سکته‏ي خفيف مغزي، که دکترها عموما جواب مأيوس کننده داده بودند و طول حيات و زندگي مرا 24 ساعت تا يک هفته پيش بيني کرده بودند و تمامي فاميل نيز از خوب شدنم نااميد شده بودند. در تاريخ 3 / 4 / 1366 شمسي در بيمارستان کامکار قم بستري شدم و در همين روز کشت خون انجام شد. 11 / 4 / 66 شمسي از قول پرستاران: حال عمومي بيمار رضايت بخش نيست. 12 / 4 / 66 شمسي مشاور چشم پزشکي: يکي دو روز قبل، سکته‏ي خفيف مغزي پيش آمده بود و تا 8 ماه کسي متوجه نشده بود! 13 / 4 / 66 شمسي از قول پرستاران: حال بيمار چندان خوب نيست. [ صفحه 548] نظريات دکترها قبل از شفا يافتن من‏ پسر خاله‏ام آقاي بمانعلي شاکري در بيمارستان فرخي يزد کار مي‏کند. آزمايش خون مرا به آقاي دکتر صدري متخصص قلب و آقاي دکتر عرب عجم متخصص خون نشان داده بود و گفته بود که: پسر خاله‏ام، به علت داشتن بيماري قلبي و خوني در قم بستري شده است، شماها اگر مي‏توانيد براي ايشان کاري بکنيد. ايشان را بياوريم يزد بستري کنيم تا اقوام و بستگان بهتر بتوانند به ايشان خدمت کنند و از نظر ملاقات هم راحت باشند. آقاي دکتر صدري پس از ديدن آزمايش جواب مأيوس کننده داده بود، و آقاي دکتر عرب عجم هم گفته بود: - اين مريض، يا مرده است، و يا تا بخواهيد ايشان را از قم به يزد بياوريد مي‏ميرد! يکي از مسئولين بيمارستان در تهران به يکي از اقوام، موقعي که مي‏خواستند مرا در تهران بستري کنند، گفته بود: صرف نمي‏کند، اين مريض را بستري کنيد. نظريات دکترها بعد از شفا يافتن‏ آقاي دکتر عرفاني، متخصص داخلي در قم گفت: صابري، تو از خطر بزرگي گذشتي، برو خدا را شکر کن، تو آن روز مرده بودي؛ يک مرده‏ي متحرک. کسي ديگر، کار تو را درست کرد! و با دست اشاره نمود به جمله‏ي يا من اسمه دواء و ذکره شفاء که قاب گرفته و در مطبش نصب کرده بود. آقاي دکتر اعتمادي، متخصص مغز و اعصاب در مشهد، گفت: خيلي به خير گذشته يا خيلي خداوند رحمت کرده، بعضي انفاکتوس مغزي مي‏شوند و از هر دو چشم نابينا مي‏گردند. آقاي دکتر علي‏اکبر مرشد، جراح مغز و اعصاب در تهران، گفت: خيلي شانس آوردي. گفتم: چطور؟ گفت: چون که عيب کلي نگرفتي. آقاي دکتر واثقي، متخصص قلب در قم، گفت: يادت هست در آن سال (سال 1366) خيلي خدا به تو رحم کرد، چون دريچه‏ي قلبت عفوني شده بود؟! يکي از دوستانم (حاج آقاي مصباح) که به دکتر عرفاني مراجعه کرده بود گفت: آقاي دکتر عرفاني با يک دکتر ديگر درباره‏ي شما صحبت مي‏کرد. در ضمن صحبت به آن [ صفحه 549] دکتر گفت: همان مريضي که پرونده‏اش را ديده بودي، حال خوب شده؛ پس معلوم است که آن بالاها (اشاره به طرف آسمان) خبرهايي هست! ايشان همچنين مي‏گفت بيماري تو اعتقاد مذهبي دکترها را قويتر نمود. در سال 1368 شمسي دو سال بعد از مرخص شدن از بيمارستان، آقاي دکتر سيد محمدحسن مرتضوي شاهرودي فرزند مرجع عالي قدر شيعه حضرت آية الله العظمي آقاي سيد محمد حسيني شاهرودي دام ظله العالي (نوه‏ي مرحوم آية الله العظمي سيد محمود حسيني شاهرودي) به اين جانب پيشنهاد کردند که بيا، نامه‏اي بنويسم يک بار ديگر برو تهران بيمارستان امام خميني (ره) قلب شما را چک کنند. قبول کردم. نامه‏ي ايشان را به همراه کارت مخصوصي که داشتم، براي بيمارستان بردم. آقاي دکتر تا نگاهش به آن کارت و نامه افتاد، پرسيد: حاج آقا خونت را چکار کردي؟ گفتم: خون مرا شفا دادند! ايشان اول به طور مسخره آميزي گفت: مي‏خواستي بگويي قلبت را هم خوب کنند. من چيزي نگفتم. گفت: حالا بخواب تا قلبت را معاينه کنم، ايشان مشغول اکوي قلبم شد. چند نفر دکتر ديگر هم شاهد بودند، که ناگهان، همان آقاي دکتر با لبخندي گفت: حاج آقا، مثل اينکه براي قلبت هم يک کاري کرده‏اند! و پس از اين اقرار، يکي از دکترهاي حاضر گفت: من به ماوراء الطبيعه ايمان دارم. چند وقت پس از خواب ديدن و خوب شدن بنده، پسر خاله‏ام آقاي بمانعلي شاکري به آقاي دکتر عرب عجم، متخصص خون، گفته بود: آقاي دکتر، پسر خاله‏ام که مريض بود و بيماري خوني داشت، خوب شده است. در مرحله‏ي اول، دکتر باور نکرده بود. پس از قسم و تأکيد زياد، باور کرده بود و پرسيده بود: اگر حرف تو را در يک کنفرانس پزشکي مطرح کنم، مرا دروغگو در نمي‏آوري؟! خلاصه، دفعه‏ي بعد برايم خبر آورد که ايشان گفته است که من آن آزمايش خون را (آزمايشي که روز اول ديده بود) به عنوان سرطان خون در دانشگاه يزد مشغول تدريس هستم که يک مريض «هموگلوبين» خونش به 75 / 2 مي‏رسد و از مرگ نجات پيدا مي‏کند! آقاي دکتر عرفاني پس از خوب شدنم گفتند: گلبولهاي قرمز خونت خود به خود معدوم مي‏شد! و براي اولين دفعه که ايشان نگاهش به آزمايش جديد افتاد - بعد از شفا [ صفحه 550] يافتن - حالت تعجب و بهت زدگي به ايشان دست داده فرستاد پرونده‏ي مرا آوردند و آزمايش جديد را با آزمايشهاي قبلي مقايسه کرد و پرسيد مي‏داني هموگلوبين خونت چند بوده است؟! گفتم: نه، گفت: هموگلوبين خونت 5 / 4 بوده و حالا 6 / 10! سپس گفت: صابري، اگر خون تو اين طور بماند تو ديگر خوب شده‏اي! اينک جريان توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام آقاي صابري سپس خطاب به مؤلف کتاب افزوده‏اند: دوست گرامي، برادر محترم جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاي حاج شيخ علي رباني، سلام عليکم. با آرزوي سلامتي و طول عمر براي جناب عالي جهت خدمات بيشتر به اسلام و اهل‏بيت عليهم‏السلام، به عرض مي‏رساند: از آنجا که فرموديد کرامات و عنايات حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام را جمع آوري مي‏نماييد و از بنده خواستيد جريان توسلم را بنويسم، به استحضار مي‏رسانم: در مورد بهبودي حال اين جانب که آقايان دکترها هم آن را غير عادي تلقي کرده و از لطف و مرحمت خداوند دانستند، بايد خاطر نشان سازم که اين کرامت و بزرگواري را در مرحله‏ي اول مي‏توان به حضرت زهرا عليهاالسلام در مرحله‏ي بعد به حضرت ابوالفضل عليه‏السلام نسبت داد. پس از نقل جريان خواب، نوبت به شرح توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام مي‏رسد که جريان آن از اين قرار است: بعد از اينکه مرا از بيمارستان امام خميني (ره) در تهران «بخش خون» مرخص نمودند، کارت مخصوصي (که ظاهرا به عموم مريضان آن بخش مي‏دادند) به من دادند که بر اساس آن معمولا بيماران آن بخش هر چند وقت يک بار مي‏بايست مراجعه کرده و خون خود را آزمايش کنند و در صورت نياز نيز خون تزريق نمايند. در آن زمان از اصل بيماريهايي که مبتلا شده بودم خبر نداشتم، فقط از اينکه مثلا [ صفحه 551] هر ماه يک بار مي‏بايست براي کنترل خون به تهران بروم خيلي ناراحت بودم. قبل از رفتن به تهران نذر کردم که اگر به تهران رفتم و ديدم خونم خوب شده است و به من نگفتند هر ماه بيا تهران، تا زنده هستم هر سال در راه خدا يک گوسفند مي‏کشم و ثوابش را هديه به روح حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام مي‏کنم. در روز دوشنبه 30 / 6 / 1366 شمسي ساعت 8 صبح خود را به بيمارستان امام خميني (ره) در تهران رساندم. پس از مدتها اين طرف و آن طرف زدن، ما را به جاي مخصوص معرفي کردند. اولين دفعه بود که براي کنترل خون خود مراجعه مي‏کردم و لذا نمي‏دانستم قضيه چيست؟! هر کدام مي‏پرسيدند: حاج آقا، شما براي چه آمده‏اي؟ تا اينکه وارد اتاق انتظار شدم، يکي مي‏گفت: آقا، اگر مي‏تواني برو خارج. گفتم: براي چه و راهش چيست؟ گفت: براي پيوند مغز استخوان و افزود کسي که خونش به شما بخورد مي‏بايست همراه شما بيايد تا از او مغز استخوان بگيرند و به مغز استخوان شما پيوند بزنند. شخص ديگري پرسيد: دفعه‏ي اول است که آمده‏اي؟ گفتم: بلي. گفت: آقا، وارد اتاق که بشوي آقاي دکتر که شما را ببيند اگر حال شما خيلي بد باشد ديگر نمي‏نويسد برو آزمايش فوري، بلکه دستور مي‏دهد به شما خون تزريق کنند، ولي اگر حال شما خيلي بد نباشد مي‏نويسد برو آزمايش. من هم با يک ترس و لرزي وارد اتاق شدم، سلام کردم و همه‏اش در اين فکر بودم که آيا دکتر به من مي‏گويد برو آزمايش، يا مي‏گويد برو خون تزريق کن! آقاي دکتر پس از جواب سلام، نگاهي به من کرد و نوشت شما برويد آزمايش. در اينجا يک مقدار دلم قرص شد و قلبم آرام گرفت. با خودم گفتم خوب، مثل اينکه اوضاعم خيلي بد نيست! خلاصه، رفتم آزمايش و جواب آن را براي آقاي دکتر آوردم. نگاهي کرد و گفت: هموگلوبين خون شما 6 / 10 مي‏باشد و فعلا خون شما طبيعي است و احتياج به تزريق خون نداريد، تاريخ مي‏زنم 4 / 8 / 66 شمسي حدود يک ماه ديگر بياييد. دفعه‏ي دوم ساعت 8 صبح تاريخ 4 / 8 / 66 شمسي وارد بيمارستان امام خميني (ره) [ صفحه 552] در تهران شدم. آقاي دکتر زمانيان‏پور، متخصص خون، وقتي نگاهش به من افتاد با خنده گفت: هان بنزين زياد کرده‏اي! و نوشت رفتم آزمايش. جواب آزمايش را که ديد، گفت: آقا، ديگه نگران خونت نباش، خون شما 13 درصد و خوب است و طبيعي شده است. ولي از آنجا که متوجه شدم «سي‏بي‏سي» شمارش ترکيبات خون را با دست انجام داده‏اند خودم مطمئن نشدم و گفتم: آقاي دکتر، برج 9 يک بار ديگر مي‏آيم. تاريخ 4 / 9 / 66 شمسي را نوشت. دفعه سوم، اوايل وقت وارد اتاق دکتر شدم. پس از معاينه‏ي قلب به آقاي دکتر گلزاري گفتم بنويسيد که بروم آزمايش خون. گفت: آقا، تو هموگلوبينت 15 مي‏باشد، به آزمايش احتياج نداري. رفتم به آقاي دکتر زمانيان‏پور گفتم. ايشان گفت: حالا که آمده‏اي، من مي‏نويسم بروي آزمايش بدهي. در آزمايشگاه به آن کسي که خون مي‏گرفت گفتم: روي عللي حتما بايد سي‏بي‏سي با کامپيوتر انجام شود. قبول کرد. بعدا معلوم شد که دستگاه هم خون بنده را 8 / 12 نشان داده است، و دکتر گفت: آقا، ديگر لازم نيست که شما براي کنترل خون به تهران مراجعه کنيد. از آن به بعد تا به حال که حدود 6 سال مي‏گذرد، به فضل پروردگار و عنايات ائمه‏ي اطهار عليهم‏السلام هيچگاه براي آزمايش و کنترل خون به بيمارستان مذکور يا جاي ديگر مراجعه نکرده‏ام، الحمدلله رب العالمين. نمونه‏اي از ارتباط از سالها قبل علاقه‏ي شديدي به حضرت فاطمه‏ي زهرا عليهاالسلام در دلم پيدا شده و هنوز هم ناخودآگاه، گهگاه کلمه‏ي يا زهرا عليهاالسلام بر زبانم جاري مي‏گردد. مدتي قبل از بيماري فقط براي رضاي خاطر آن بي‏بي، دو سه کار کوچک انجام دادم که روي عللي نمي‏خواهم به طور عموم آنها را مطرح سازم، ولي بايد بگويم هشتاد درصد شفاي من از ناحيه‏ي حضرت زهرا عليهاالسلام و به خاطر آن کارها مي‏باشد. اما درباره‏ي حضرت ابوالفضل عليه‏السلام، قبل از نذر کردن دو کار کوچک انجام دادم که آنها هم بي‏نقش نبودند: [ صفحه 553] 1. ذکر معروف «يا کاشف الکرب عن وجه الحسين عليه‏السلام اکشف کربي بحق أخيک الحسين عليه‏السلام» که مي‏بايست 133 مرتبه خوانده شود. اين ذکر را خود مکرر خواندم و به ديگران نيز در بيمارستان ياد دادم. 2. در خلال بيماري، به علت آنکه گاهي از مواقع در يک دستم سرم وصل بود و در دست ديگرم سرم خون و در نتيجه هيچ کدام از دستهايم در اختيار من نبود، به ياد حضرت ابوالفضل عليه‏السلام و لحظات بسيار سختي که برادر بزرگوارش حضرت سيدالشهدا عليه‏السلام بربالين آن جناب حضور داشت افتاده و اين زبان حال حضرت خطاب به علمدار کربلا را با خود مي‏خواندم: از من دو دست بر کمر و، از تو بر زمين‏ دست دگر کجاست که سويت دراز کنم‏ چشم تو پر ز خون و، ز من هست اشکبار چشم دگر کجاست که سويت نظر کنم‏ نکاتي جالب و شنيدني‏ 1. سال 1366 شمسي سالي بود که باران رحمتها و نعمتهاي الهي با مراحم ائمه‏ي اطهار عليهم‏السلام يکي پس از ديگري بر سرم مي‏باريد، و يا سالي که امواج نعمتها و نقمتهاي خداوند يکدفعه مرا در بر گرفت! 2. شبي که فرداي آن مي‏خواستم در بيمارستان کامکار قم بستري شوم، به يکي از دوستان گفتم اگر ائمه‏ي اطهار عليهم‏السلام مرا شفا ندهند من ديگر براي آنان کتاب الحکم الزاهرة نمي‏نويسم (الحکم الزاهرة مجموعه‏اي است از احاديث و روايات در موضوعات مختلف اسلامي و فضايل اهل‏بيت عليهم‏السلام) و ظاهرا در اولين روز بستري شدنم در بيمارستان به آقاي دکتر عرفاني گفتم: آقاي دکتر، من شفايم را از ائمه عليهم‏السلام مي‏گيرم! 3. در ايام بيماري هيچگاه دعا و توسل و احيانا نذر و تصدق، از ناحيه‏ي خودم، مادرم، همسرم، اقوامم و نيز چند تن از علماي محترم و بسياري از دوستان و برادران عزيز روحاني و ايماني، قطع نمي‏شد. [ صفحه 554] 4. آن طور که به من گفته بودند عفونت دريچه قلب به غير از جراحي چاره‏اي ديگر ندارد، ولي عفونت دريچه‏ي قلب من به فضل پروردگار و مراحم ائمه‏ي اطهار عليهم‏السلام بدون عمل جراحي خوب شد. 5. آنفاکتوس، سکته‏ي خفيف مغزي، کرده بودم و تا 8 ماه کسي متوجه نشده بود، تا اينکه يک روز در صف نماز جماعت، يکي از برادران که در طرف چپ من نشسته بود و مي‏خواست مصافحه کند دست خودش را به طرف اين جانب دراز کرد. ولي از آنجا که من دست او را نديدم به او دست ندادم، و يک وقت متوجه شدم که وي براي جلب توجه مرتب به زانوي من مي‏زند، همان لحظه احساس کردم که چشمهايم طرف چپ را نمي‏بيند. يکي دو روز گذشت، به دکتر چشم پزشک مراجعه کردم و گفتم: آقاي دکتر من طرف چپ را نمي‏بينم. پرسيد: از کجا متوجه شدي؟ جريان را گفتم. از دقت و مواظبت من تحسين کرد و دستور داد يک عکس رنگي از مغز گرفته شود و به اصطلاح «سي، تي، اسکن» از مغز سر به عمل آيد. سپس توصيه کرد که به دکتر مغز و اعصاب هم مراجعه نمايم. پس از انجام «سي، تي، اسکن» و مراجعه به دکتر مغز و اعصاب، معلوم شد حدود 8 ماه قبل سکته‏ي خفيف مغزي کرده بودم و کسي متوجه نشده است. خلاصه، يک روز به دکتر معالجم گفتم: آقاي دکتر، من که مريض بودم، چرا شما متوجه نشديد که من سکته کرده‏ام؟ هر دو دست خود را به علامتي حرکت داد و گفت: فلاني، فکر همه‏ي ما (دکترها) روي خون تو متمرکز بود که خونت چه کاري به دستت مي‏دهد! 6. در آن زمان که سکته کرده بودم، تا مدتي در بيمارستان کامکار قم بيشتر مواقع در حالت اغما و بيهوشي به سر مي‏بردم و لذا مطلقا به هفته، روز و ساعت توجه نداشتم، يک وقت متوجه شدم پرستار وارد اتاق شد، پرسيدم: امروز چند شنبه است؟ گفت: دوشنبه. گفتم: ساعت چند است؟ گفت: ساعت 4 است، همين قدر توجه داشتم که روز دوشنبه روز ملاقاتي است، گفتم: پس چرا امروز ملاقاتيها نيامدند؟ گفت: آقا، ساعت 4 صبح است! 7. روزهاي اولي که سکته کرده بودم صددرصد نور چشمم را از دست دادم و لذا [ صفحه 555] تا چند روز عيادت کنندگان خود را فقط با صدا تشخيص مي‏دادم، ولي به فضل پروردگار و مراحم ائمه‏ي اطهار عليهم‏السلام اينک بيش از پنجاه درصد ميدان ديدم باز شده است. 8. در بيمارستان کامکار قم، بعضي از روزها که پرستاران مي‏آمدند فشار مرا بگيرند، از آنجا که در بدن من چندان خوني نبود تا شماره‏اي را معين کند، ظاهرا دستگاه هيچ عددي را نشان نمي‏داد، يا خيلي خيلي کم نشان مي‏داد. لذا وقتي از آنان مي‏پرسيدم شماره‏ي فشار من چند است؟ يا جواب نمي‏دادند و يا مي‏گفتند: مثل ديروز است! 9. پس از گذشت 24 روز، در روز 27 / 4 / 66 شمسي براي ادامه‏ي معالجه، مرا از قم به تهران منتقل کردند. در آنجا نيز زماني که براي آزمايش مي‏خواستند از من خون بگيرند، بعضي از مواقع با يک زحمتي روبرو مي‏شدند و گاهي چند نفر به هم کمک مي‏کردند، چون که خونم به حداقل خود رسيده بود. 10. اوايلي که به نحو اعجاب انگيز شفا يافته بودم و هنوز اين امر براي همگان مخصوصا آقايان دکترها ثابت نشده بود، تا مدتي با کلمات تناقض آميز دکترهاي قم و تهران روبرو بودم: وقتي که به تهران مي‏رفتم، دکترها پس از معاينه مي‏گفتند: خون شما خوب است، هر چه هست قلب شماست. و چون به بيمارستان کامکار در قم برمي‏گشتم و دکترها مرا معاينه مي‏کردند، مي‏گفتند: قلب شما خوب است، هر چه هست خون شماست! 11. بسياري از دوستانم، بازگشت سلامتي مرا عمري دوباره برايم توصيف کردند. 12. جالب و قابل توجه اينکه در اوج آن همه بيماريهاي سخت، و شعله‏هاي سوزان آن همه کسالت و مرض، تنها کسي که در جريان آن همه خطرات و بلاها قرار نداشت لذا متوجه عمق خطر نبود، خودم بودم. البته مي‏دانستم خون و قلبم مسأله دارد ولي هرگز مسأله را تا آن اندازه پيچيده و خطرناک تصور نمي‏کردم. و تنها چند ماه پس از بهبودي بود که بتدريج از زبان اين و آن (اقوام، دوستان و دکترها) به عمق و شدت مرضم پي بردم و فهميدم که چگونه لطف حق مرا يار شده و خداي بزرگ و مهربان اين عبد [ صفحه 556] عاصي را شفا داده است. اينک بحمدالله به زندگي عادي خود مشغولم و اگر خداي عزوجل و ائمه‏ي معصومين صلوات الله عليهم اجمعين بپذيرند خدمتگزاري کوچک براي آنان خواهم بود. به هر حال، اين بود مختصري از جريان چندين بيماري واقعا خطرناک و پيچيده، و آن هم ترحم پروردگار و مراحم حضرت فاطمه‏ي زهرا عليهاالسلام و لطف حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام که شامل حالم گرديد و اين جانب خاضعانه در برابر پروردگار رئوف و مهربان سر تعظيم فرود مي‏آورم و شکر سپاس او را به جا مي‏آورم، الحمدلله رب العالمين و از بي‏بي دو عالم، پاره‏ي تن رسول اکرم صلي الله عليه و آله و سلم و از حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام نيز کمال تشکر و امتنان را دارم.