ساعت ده صبح يکي از آخرين روزهاي شهريور ماه بود. آقاي خدا دوست و همسرش برخلاف هميشه در خانه به سر ميبردند. قرار بود با گرد آمدن گروهي از افراد فاميل، دسته جمعي براي خريد عروسي بروند. عروس، خواهر آقاي خدادوست و داماد هم برادر کوچک خانم خدا دوست بود.
ساعتي بعد، هنگامي که همه دور هم جمع شدند زمان ترک خانه فرا رسيد. به اين ترتيب، سه چهار تا از بچههاي هفت هشت ساله فاميل که به عقيده بزرگترها دست و پا گير بودند، به ماهرخ دختر هجده ساله آقاي خدا دوست سپرده شدند.
دقايقي بعد، همين که آخرين سفارشها انجام شد و بزرگترها رفتند، خانه به مکان تفريح و محل بازي بچهها مبدل شد. ماهرخ که به تازگي ديپلمش را گرفته بود و هنوز طعم شيرين موفقيت در کنکور را زير دندان داشت. با دقت تمام مراقب بچهها بود که خداي ناکرده دست به خطا نزنند و براي هيچ کدامشان اتفاق ناگواري پيش نيايد.
حدود سه ساعت تمام سر و کله زدن با بچهها ماهرخ را به راستي کلافه کرده بود، با اين حال او باز هم چهار چشمي مواظب بچهها بود که بلايي سر خودشان نياورند.
در اين لحظات يکي از بچهها دور از چشم ماهرخ، خودش را به پلههاي نيمهساز خانه رساند. او براي خاموش کردن حس کنجکاوي خود، ميخواست به پشت بام برود و ببيند در آنجا چه خبر است.
متأسفانه ماهرخ با همه مراقبتهايش براي لحظاتي از اين موضوع غافل ماند... سپس با دستپاچگي خود را به پلهها رساند و با شتاب چند تا از پلههاي آجري را پشت سر گذاشت و به اولين پا گرد رسيد. در آنجا بود که پايش به تکه آجري گير کرد و در چشم به هم زدني با صورت به روي زمين افتاد.
در يک لحظه شيارهايي از خون در ميان خاک و شن به راه افتاد. همين لحظه بزرگترها از راه رسيدند و با پي بردن به موضوع بلافاصله ماهرخ را به درمانگاه رساندند.
پس از آنکه صورت و بيني متورم و مجروح ماهرخ پانسمان شد. او تازه متوجه شد که هيچ کدام از دندانهاي جلويي او را در جاي خود نيستند! به اولين دندانپزشکي که
[ صفحه 534]
مراجعه کردند. جوابي مأيوس کننده شنيدند:
- از دست من کاري ساخته نيست. مگر آنکه بخواهيد دندان مصنوعي بگذاريد.
آنها به چندين پزشک ديگر سر زدند، اما نتيجهاي نگرفتند و شب مأيوس و نا اميد به خانه بازگشتند. ماهرخ که دختري سبزهرو و جذاب بود. حالا قيافهاي کريه و آزار دهنده پيدا کرده بود.
فرداي آن روز دوباره راه افتادند تا به سراغ چند متخصص ديگر بروند. يکي از آنها مبلغ خيلي کلاني درخواست کرد و ديگري گفت دو ساعت پس از افتادن دندان ديگر کاري از دست کسي ساخته نيست.
در اين گيرودار عموي ماهرخ ناگهان به ياد دکتر جواني افتاد که به تازگي در مطب تازه تأسيس خود شروع به کار کرده بود.
آقاي خدادوست، با آنکه باور نميکرد از دست پزشک جوان کاري ساخته باشد. پيشنهاد برادرش را پذيرفت و به اين ترتيب بدون فوت وقت، خود را به مطب تازه تأسيس رساندند.
پزشک جوان، با خوشرويي تمام از آنها استقبال کرد و پس از معاينه دهان ماهرخ. با اطمينان گفت:
اگر از افتادن دندانها پيش از 24 ساعت گذشته باشد کاري نميشود کرد. اما اگر کمتر از اين زمان باشد، با توکل به خدا، از عهدهاش برميآيم.
وقتي معلوم شد که فقط 20 ساعت از حادثه گذشته است، پزشک جوان گفت:
- هرچه سريعتر برويد و در مکاني که حادثه رخ داده است دندانهاي دخترتان را پيدا کنيد و بياوريد. فقط توجه کنيد که نبايد دندانها را پاک کنيد. همانطور با خاک و خاشاک به اينجا بياوريد.
در راه دل خانم خدادوست مثل سير و سرکه ميجوشيد. او با خود ميگفت: نکند دندانها را پيدا نکنيم. نکند يکي دو تا از آنها تا به حال گم و گور شده باشند. با اين افکار بود که او چشمهايش را روي هم گذاشت و در دل گفت: يا ابوالفضل العباس عليهالسلام تو را به جان جد اطهرت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم قسم ميدهم ما را
[ صفحه 535]
از خانه نااميد برنگردان. همين جا نذر ميکنم که اول ماه يک سفره ابوالفضل عليهالسلام بيندازم. يا ابوالفضل جانم فداي دستهاي بريدهات...
دقايقي بعد، آنها در پاگرد خانه، با دقت و احتياط تمام، به دنبال دندانهاي شکسته ماهرح بودند. اين جستجو، بيش از چند دقيقه وقت آنها را نگرفت... و زماني که آنها براي بار دوم قدم به مطب پزشک جوان گذاشتند، فقط 21 ساعت از حادثه گذشته بود.
پس از سه ساعت تلاش. هر دندان در جاي خود قرار گرفت. پزشک جوان، با پايان گرفتن کار، از آقاي خدادوست خواست که 48 ساعت ديگر به مطب مراجعه کنند. همچنين افزود که امکان دارد دندانها عفونت کنند و ماهرخ در بيمارستان بستري شود، اما به لطف خدا هرگز چنين اتفاق ناخوشايندي رخ نداد.
دو روز بعد خانواده خدادوست در مطب بودند پزشک جوان وقتي دهان ماهرخ را باز کرد و به وارسي دندانهايش پرداخت، لبخندي از رضايت بر لب نشاند و گفت:
- آقاي خدادوست، باور کنيد خود من کمترين اميدي به پيوند خوردن دندانهاي دخترتان نداشتم. در آن لحظات، فقط نام و ياد خدا بود که به من قوت قلب ميداد.
الآن هم مطمئن هستم فقط معجزه خداوندي موجب پيوند دندانها شده است.
قطره اشکي از شوق، برگونه ماهرخ جاري شد... و خانم خدادوست به ياد اول ماه بود که سفرهاش را بيندازد. [1] .
شرمنده ام زبان دلم وا نميشود
خون واژهاي به وصف تو پيدا نميشود
ميخوانمت به نام و نميدانمت هنوز
فهميدنت نصيب دل ما نميشود
در کربلا نبودهام و ميکنم دعا
گردم شهيد عشق تو، اما نميشود
زينب نگرد دشت پر از لاله را چنين
اي خواهرم شهيد تو پيدا نميشود
گنگم هنوز و کار دلم حسرت است و بس
شرمندهام زبان و دلم وا نميشود [2] .
[ صفحه 536]
|