اواخر پاييز سال 1377 بود. افراد خانواده‏ي آقاي الهي، پس از پشت سر گذاشتن روزي پرکار، همگي در خواب ناز به سر مي‏بردند. نيمه‏هاي شب بود که سکوت حاکم بر فضاي خانه را، صداي ناله‏ي خانم الهي در هم شکست. با اوج گرفتن ناله‏ها، اهل خانه، يکي پس از ديگري از خواب بيدار شده، با نگراني و اضطراب خود را به اتاق خواب مادر رساندند. خانم الهي که از حالت طبيعي خارج شده بود، حتي نمي‏توانست پلک‏هاي خود را باز کند. لحظاتي بعد، آقاي الهي و دو تن از فرزندانش، مادر را به اتومبيل انتقال داده، با عجله روانه‏ي نزديکترين بيمارستان شدند. پزشک کشيک، به خاطر کمبود امکانات، نمي‏توانست تشخيص درستي از ناراحتي بيمار بدهد، بنابراين فقط دو آمپول آرام بخش تجويز کرد و پس از تزريق آمپول‏ها، خانم الهي به خانه بازگردانده شد. افراد خانواده، تا صبح نتوانستند آرام بگيرند، چرا که هنوز خانم الهي در حال اغما بود و هر لحظه که مي‏گذشت، وضعش نامساعدتر مي‏شد. با طلوع آفتاب و از راه رسيدن روز، خانم الهي به بيمارستان مجهزتري منتقل شد. در آنجا بود که مشخص شد بيمار دچار سکته‏ي مغزي شده، طرف چپ بدنش از کار افتاده است. آزمايشات مختلف و عکسبرداري، بر نظرات پزشک معالج صحه گذاشت. بنابراين لازم بود که خانم الهي براي مدتي بستري شده، تحت مراقبت باشد. حدود پنج ماه از آن شب فراموش نشدني سپري شده بود. خانم الهي هنوز تحت نظر بود و مدام داروهاي مختلفي مصرف مي‏کرد. ماه محرم از راه رسيده بود که يک روز خانم الهي دچار تشنج شد و سپس به حال اغما فرو رفت. چند تن از اعضاي خانواده، بلافاصله دست به کار شدند و با سرعت او را به بيمارستان رساندند. پزشک معالج خانم الهي، پس از معاينه و انجام چند آزمايش‏ [ صفحه 531] گفت، عروق سمت چپ بدن بيمار دچار گرفتگي شده، بنابراين بايد طي يکي دو روز آينده تحت عمل جراحي قرار بگيرد. اميد بهبودي خانم الهي، فقط چند درصد بود، و در صورتي هم که عمل نمي‏شد، نيمه‏ي بدنش براي هميشه از کار مي‏افتاد. اين نقص، چه بسا باعث مرگ خانم الهي مي‏شد. اولين روز هفته بود که خانم الهي از همسرش خواست تا او را به منزل ببرند. اصرار آقاي الهي براي ماندن همسرش و نيز انجام عمل جراحي، بيهوده بود. خانم الهي که به سختي مي‏توانست حرف بزند، گفت: - اگر قرار است بميرم، چه بهتر که در خانه‏ي خودم و در ميان فرزندانم آخرين نفس‏ها را بکشم. آقاي الهي، بر خلاف ميل باطني، چون نمي‏خواست روي حرف همسرش حرفي بزند، به ناچار او را به خانه انتقال داد. فرداي آن روز، هنگام غروب بود که دسته‏هاي عزادار در کوچه‏ها و محله‏ها به راه افتادند صداي طبل و سنج و نوحه‏هاي حزن‏انگيز، خانم الهي را به حال و هواي ديگري فرو برد. او، در حالي که مدام اشک مي‏ريخت، از فرزندانش خواست که کمکش کند تا در آستانه‏ي در بنشيند و از نزديک شاهد عزاداري دسته‏هاي سينه‏زن و زنجيرزن باشد. لحظاتي بعد، خانم الهي در اندوهي عميق فرو رفت و روزهاي تاسوعا، عاشورا و صحنه‏ي کربلا را در لوح ضمير خود به تصوير کشيد. اشک ريزان، سوار بلند بالايي را ديد که از اين خيمه به آن خيمه سر مي‏زند و تلاش مي‏کند مشک خالي‏اش را پر از آب کند. خانم الهي بي‏اختيار از ته دل ناليد: اي علمدار کربلا- اي سقاي تشنه کامان، تو را به ناله‏هاي دل زينب قسمت مي‏دهم که خودت شفايم را بده... ساعاتي بعد، در سکوت و تاريکي مطلق شب، همه به خواب فرو رفته بودند. نيمه‏هاي شب بود که فريادهاي هراسان خانم الهي، همه را از خواب پراند. تمام [ صفحه 532] اعضاي خانواده، دور بستر خانم الهي جمع شدند. او که تمام بدنش به لرزه افتاده بود، بي‏توجه به اطرافيان شروع به صحبت کرد: - يا قمر بني‏هاشم... دل اين کنيزت را شاد کن و اجازه نده بچه‏هايش يتيم بشوند. يا ابوالفضل العباس... اي سقاي تشنه لب... خانم الهي، مرتب حرف مي‏زد و اطرافيان، هاج و واج به دور و بر نگاه مي‏کردند. بعد از دقايقي، وقتي خانم الهي به خود آمد و متوجه شد که همه در کنارش هستند، با شادماني گفت: - ديديد آن سوار سبزپوش را ديديد... متوجه شديد چه نور خيره کننده‏اي اطرافش را نوراني کرده بود... ديديد که دست مبارکش را به سرم کشيد و گفت: ديگر لازم نيست به دکتر مراجعه کني. و هاي‏هاي گريه فرصت حرف زدن را از او گرفت. لحظاتي پس از آن بود که رايحه‏اي بهشتي در فضا پخش شد. موهاي سپيد و سياه مادر، آغشته به اين عطر دل‏انگيز بود. صبح آن روز، وقتي به پزشک مراجعه کردند تا به او بگويند که مادرشان ديگر نيازي به عمل جراحي ندارد، پزشک جوان با ديدن دست و پاي جان گرفته‏ي خانم الهي و سلامتي کامل او، ناباورانه سر به سوي آسمان کرد و گفت: - خدايا، خداوندا، به قدر شکوه و جلال و عظمتت شکر... من مي‏دانم که بازگشت سلامتي بيمارم، جز معجزه‏ي خودت، چيز ديگري نمي‏تواند باشد. [1] . غمين بر بام خاور بود خورشيد ميان خون شناور بود خورشيد فراز ني سخن مي‏گفت هر چند جدا از ملک پيکر بود خورشيد [2] . [ صفحه 533]

[1] مجله‏ي خانواده، شماره‏ي 165، سال هشتم، صفحه‏ي 20. [2] ذبيح الله ذبيحي.