«آقاي آقا جانپور» در ارتش خدمت مي‏کند. او هر روز صبح آفتاب طلوع نکرده به محل کار خود مي‏رود و غروب به منزل باز مي‏گردد. از مدت‏ها قبل به دليل تدارکات بسيار مهم و محرمانه به «آقا جانپور» مأموريت مي‏دهند که خود را به مناطق جنوبي جنگ برساند. او به همراه کليه‏ي پرسنل و همکارانش به محل مأموريت اعزام مي‏شود. [ صفحه 526] هيچ کس نمي‏داند چه حادثه‏اي در انتظار است. «آقاي آقا جانپور» گاه در خلوت نگران همسر باردارش است که تنها و به دور از بستگان در ياسوج زندگي مي‏کند. «خدايا خودت مراقب او باش. همسرم را به تو مي‏سپارم». «فقط ياد خدا او را آرام مي‏کند». روزي که نامه همسرش را به او مي‏دهند، همه در آماده باش کامل بودند. «آقاي آقاجانپور» با خواندن نامه همسرش چنان روحيه مي‏گيرد که قصد دارد براي انجام کارهاي خطرناک داوطلب شود. همسر مهربان او يادآور شده بود که فرزندانم به وجود پدر قهرمانشان افتخار مي‏کنند و من در برابر مردم سربلند و با افتخار قدم مي‏زنم. تو باعث افتخار همه‏ي ما هستي. نگران کودکمان هم نباش، او در آينده به دنيا مي‏آيد و منتظر پدرش مي‏ماند. اشک از گونه‏هاي «آقاي آقا جانپور» سرازير شد و خود را مهياي نبردي جانانه کرد. غروب همان روز نبرد آغاز شد و در مدت کوتاهي بخش عظيمي از ميهن‏مان از لوث وجود بعثي‏ها پاک شد. سپاهيان اسلام خرمشهر قهرمان را آزاد کردند و «آقاي آقاجانپور» هم که در اين افتخار سهيم بود پس از بيرون ريختن سربازان بعثي به ياسوج بازگشت. دو ماه بعد از فتح خرمشهر، فرزند «آقاي آقاجانپور» به دنيا آمد. او دختري زيبا و معصوم بود. پدر نام فرزندش را «زهرا» گذاشت. «زهرا» همه وجود «آقاي آقاجانپور» بود، علاقه آن دو، روز به روز بيشتر و بيشتر مي‏شد، به طوري که پدر کمتر روزي مي‏توانست دوري دخترش را تحمل کند. «در يکي از روزها خواهر بزرگ زهرا، او را به بيرون از خانه مي‏برد و روي يک سکو که نسبتا بلند بود قرار مي‏دهد. زيرا آن موقع به زحمت مي‏نشست. دختر بزرگ آقاي آقاجانپور يک لحظه حواسش به اطراف پرت مي‏شود و زهرا در همين زمان کوتاه از جايش حرکت مي‏کند و به زمين مي‏خورد. [ صفحه 527] سر زهرا به شدت به بتون آرمه محکمي که در مسير بود برخورد مي‏کند و از هوش مي‏رود». زهرا به کمک خواهرش، بي‏هوش به خانه رسانده مي‏شود. «يا حضرت ابوالفضل...» چه بر سر «زهرا» آمده است. «زهرا» همان لحظه به هوش مي‏آيد و مادر که دستپاچه است و نمي‏داند چه کند، به انتظار ورود همسرش مي‏نشيند، مرد خانه تا دقايق ديگر پيدايشان مي‏شود. «آقاي آقاجانپور» وقتي در جريان ما وقع قرار مي‏گيرد، نگاهي به دخترش مي‏اندازد او را بي‏هوش مي‏يابد. «زهرا» هر چند وقت يک بار به هوش مي‏آيد و استفراغ مي‏کند، به سرعت پدر متوجه خطر مي‏شود و «زهرا» را به «بيمارستان هلال احمر» ياسوج مي‏رساند. پزشک بيمارستان به محض معاينه «زهرا» مي‏گويد. سمت راست بدن دخترتان فلج شده است. فلج؟!... نه!... چرا؟... او را بايد به «بيمارستان نمازي شيراز» ببريد. «موقع حرکت به سمت شيراز، پدر متوجه بي‏حرکت بودن دست و پا و صورت سمت راست زهرا شد». از اين رو تصميم گرفت هر چه زودتر خودش را به شيراز برساند. فاصله ياسوج تا شيراز، يکصد و هشتاد کيلومتر است و جاده پيچ و خم زيادي هم دارد. «آقاي آقاجانپور» به همراه همسرش و يک دوست خانوادگي راهي «بيمارستان نمازي شيراز» مي‏شوند. موقع رفتن يکي از پزشکان مي‏گويد: فلج شدن بچه حتمي است. فايده ندارد او را به شيراز برسانيد. پدر نااميد از آنچه شنيده، با سينه‏ي دردآلود و گلوي بغض‏دار و چشم‏هايي که به اشک نشسته، پشت فرمان راه را تا شيراز سينه مي‏کند و «در همان حال که دلشکسته و محزون است، به حضرت ابوالفضل عليه‏السلام متوسل مي‏شود و گونه‏اش را از اشک تر مي‏کند و با حنجره بغض آلود او را مي‏خواند. يا ابوالفضل العباس... يا مظلوم... شفاي دخترم را از خودت مي‏خواهم. اشک [ صفحه 528] از گونه‏ي پدر سرازير شده و او نمي‏داند که همسر و دوست خانوادگي هم همپاي او اشک مي‏ريزند. دل‏ها شکسته است. اميدي جز ائمه اطهار عليهم‏السلام نيست. دل که مي‏شکند، هر جا که باشي، دعا به عرش مي‏رسد. صداي تو را ملائک مي‏شنوند و اگر گوش جان را شکسته باشي صداي بال ملائک را در اطراف خود حس مي‏کني. ملائکي که دعاي تو را به آسمان مي‏برند و به عرش کبريايي مي‏رسانند». چهل کيلومتر از ياسوج دور شده‏اند که «ناگهان صداي دوست خانوادگي آنها که زهرا را در آغوش گرفته، بلند مي‏شود. زهرا خوب شد... دست و پايش تکان مي‏خورد». اين صدا و اين خبر دلنشين، چنان ذوق را در تن پدر نشاند که همان جا ترمز کرد. زهرا را در آغوش گرفت و دست و پايش را به دقت نگاه کرد و آنگاه آن را به سينه فشرد و با همه‏ي وجود گريست. حالا چه مي‏کني؟ اين را همسرش پرسيد و او گفت: بايد به شيراز برويم و ببينيم دکتر چه مي‏گويد: با اين سخن دوباره سينه جاده را شکافتند و راه شيراز را در پيش گرفتند. دو ساعت بعد، در بيمارستان، پزشک متخصص پس از معاينه دقيق زهرا دستور داد از سر عکس رنگي بگيرند. عکس ساعتي بعد آماده شد. پزشک پس از معاينه‏ي دقيق گفت: «خيلي عجيب است يکي از رگ‏هاي مغز قطع شده است. مقداري خونريزي شده ولي معلوم نيست چطور دو سر رگ دوباره به هم جوش خورده و خونريزي هم قطع شده است. دو سر رگ چنان به هم وصل شده‏اند که من تا امروز سراغ ندارم پزشکي در سراسر دنيا چنين پيوندي زده باشد». به پزشک گفتم: «در بين راه به حضرت ابوالفضل العباس (عليه‏السلام) متوسل شده بودم». دکتر لبخند مهرآميزي زد و گفت: «شما به بهترين پزشک دنيا پناه برده‏ايد. به هر حال سلامت فرزندتان مبارک باشد». حالا بايد چه کنم؟ او را به حياط بيمارستان ببريد و دو ساعت صبر کنيد اگر [ صفحه 529] استفراغ کرد به نزد من بياوريد. اگر استفراغ نکرد به شهرتان برگرديد. دو ساعت انتظار به پايان رسيد و آقاي آقاجانپور به همراه همسر و فرزندش و دوست خانوادگي‏شان راهي ياسوج شدند. الآن بعد از چندين سال زهرا در کلاس سوم راهنمايي درس مي‏خواند. او از کلاس اول ابتدايي تا سوم راهنمايي، رتبه‏ي اول را کسب کرده و هنوز هم وقتي از پدر و مادرش مي‏شنود که به «شفاعت حضرت ابوالفضل العباس (عليه‏السلام) بهبودي يافته، از خداوند و ائمه اطهار عليهم‏السلام تشکر مي‏کند». ما استجابت دعاي خانواده‏ي آقاجانپوز و سلامت دخترشان را تبريک گفته و آرزوي طول عمر با عزت برايشان داريم. [1] . دست و دريا کنار دل و دست و دريا اباالفضل! تو را ديده‏ام بارها، يا اباالفضل! تو از آب مي‏آمدي مشک بر دوش‏ و من در تو غرق تماشا اباالفضل! اگر دست مي‏داد، دل مي‏بريدم‏ به دست تو از هر دو دنيا اباالفضل! دل از کودکي از فرات آب مي‏خورد و تکليف شب آب بابا اباالفضل! تو لب تشنه پرپر شدي شبنم اشک‏ به پاي تو مي‏ريزم اما اباالفضل! فدک مادري مي‏کند کربلا را غريبي تو هم مثل زهرا اباالفضل! تو را هر که دارد زغم بي‏نياز است‏ وفا بعد از اين نيست تنها اباالفضل! تو يا غيرت و آب و دست بريده‏ قيامت به پا مي‏کني يا اباالفضل! [2] . [ صفحه 530]

[1] مجله خانواده سال پنجم شماره نود - پانزدهم اسفندماه 1374 شماره مخصوص نوروز 1375، ص 22. [2] ابوالقاسم حسين جاني.