ساعت هفت صبح سه شنبه، هشتم شهريور ماه بود که آقاي مولايي لباسش را پوشيد و آماده رفتن شد. لحظه خداحافظي از همسرش، نگاهي به اتاق کوچک پسرشان محمدرضا انداخت و گفت: - از امروز ديگر محمدرضا را زودتر از روزهاي قبل بيدار کن. خانم مولايي سري تکان داد و با نوعي دلخوري گفت: - بيدارش کنم که بيشتر شيطنت و بازيگوشي کند. نه بهتر است که خواب باشد تا [ صفحه 523] من به کارهايم برسم. آقاي مولايي، اين بار با لحن قاطع و هشدار دهنده‏اي گفت: - خانم جان، امروز و فردا است که مدرسه‏ها باز بشود، بنابراين بايد در دو سه هفته آينده، او را به سحرخيزي عادت بدهي که مهرماه، مشکلي نداشته باشيم. يادت رفته سال قبل، يک هفته اول مهر با چه مکافاتي او را بيدار مي‏کردي تا روانه مدرسه‏اش کني؟ - نه يادم نرفته، اما خب... به چشم... همين که زنگ ساعت هشت به صدا در بيايد، او را بيدار مي‏کنم. لبخندي از رضايت بر لبان آقاي مولايي نشست و با عجله روانه محل کارش شد. خانم مولايي در دل، همسرش را به خدا سپرد و به طرف آشپزخانه بازگشت تا مقدمات ناهار را فراهم کند. عقربه ساعت شمار روي عدد هشت قرار گرفته بود که صداي هشت ضربه پياپي زنگ، در فضاي خانه طنين‏انداز شد. خانم مولايي بر اساس قولي که به همسرش داده بود به سراغ محمدرضا رفت. حدود نيم ساعت طول کشيد تا محمدرضا توانست رختخواب خود را ترک کند. او که بيشتر از دو ماه را تا ساعت ده صبح خوابيده بود، حالا برايش خيلي سخت بود که زودتر از معمول بيدار بشود. چيزي به ساعت 5 / 9 نمانده بود که چند تا از همبازي‏هاي محمدرضا به سراغش آمدند، به اين ترتيب او رفت تا به بچه‏هاي محله بپيوندد که بازي هر روزه خود، فوتبال را شروع کنند. نيم ساعت پس از آن بود که صداي زنگ تلفن در فضاي خانه پيچيد. خانم مولايي، آشپزخانه را ترک کرد و شتابان به سوي تلفن رفت. هنوز چند لحظه‏اي از مکالمه تلفني نگذشته بود که پسر عمه محمدرضا هراسان و فرياد کشان وارد خانه شد. او در حالي که بر سر و صورت خود مي‏زد به خانم مولايي گفت: - زن دايي معصومه. بدو که رضا را برق گرفت. اگر کمي دير برسي، رضا [ صفحه 524] مي‏ميرد! خانم مولايي، براي چند لحظه مات و متحير به پسر بچه خيره شد و سپس تلفن را رها کرد و فرياد زنان به بيرون دويد. با اشاره يکي از بچه‏هاي محله او متوجه شد که پسرش به پشت بام خانه رفته است. با عجله پله‏ها را دوتا يکي کرد و خودش را به پشت بام رساند. محمدرضا در چند قدمي‏اش قرار داشت. دو رشته سيمي که به احتمال قوي بر اثر جرقه، پاره شده بود در دستان محمدرضا قرار داشت. پسر بچه، با رنگي سفيد و بدني خشک شده، هيچ اثري از حيات بروز نمي‏داد. خانم مولايي، با ديدن اين صحنه فقط توانست فرياد بزند: - يااباالفضل... يا علمدار کربلا... پسرم را صحيح و سالم از تو مي‏خواهم. سپس. بر سر زنان از هوش رفت. همان لحظه گروهي از همسايه‏ها هم خودشان را به پشت بام رساندند، اما هيچ کس جرأت نداشت قدمي جلو بگذارد و براي نجات جان محمدرضا اقدامي کند. همان لحظات يکي به فکرش رسيد که با کمک دو تکه چوب، مي‏توان سيم‏ها را از بدن محمدرضا جدا کرد و بلافاصله رفت تا چوب بياورد. اما همان موقع، رعد و برقي زده شد و برق منطقه قطع شد. به اين ترتيب، يکي از همسايه‏ها به سرعت جلو رفت و دو رشته سيم را از بدن پسر بچه جدا کرد و او را که کاملا بي‏حال بود روي دست گرفت. همين موقع، خانم مولايي، با کمک چند تن از همسايه‏ها به هوش آمد و بلافاصله فرياد کشيد: - پسرم، پسرم چه شد؟ يا ابوالفضل (عليه‏السلام) او را نجات دادي؟ و تازه اينجا بود که به صداي بلند شروع به گريستن کرد. در اين موقع، صداي ضعيف محمدرضا به گوش رسيد که گفت: - مادر گريه نکن، حال من خوب است. و به دنبال آن، صداي صلوات جمع، فضا را عطرآگين کرد. دقايقي پس از آن بود که محمدرضا را به بيمارستان منتقل کردند. بلافاصله‏ [ صفحه 525] آزمايشات لازم به عمل آمد و پزشکي که پسر بچه راتحت نظر گرفته بود، به همراهان او گفت: - انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است. فقط يک سوختگي سطحي در دست‏هاي کودک مشاهده مي‏شود. آن طور که شما شرح حادثه را داديد. هيچ چيز جز يک معجزه، او را نجات نداده است. خانم مولايي، با شنيدن اين حرف‏ها، لبخندي بر لب نشاند و زير لب نجوايي کرد که براي اطرافيان مفهوم نبود. [1] . سوداي علمدار برخيز دلا که ديده بيدار کنيم‏ بر نوحه گران يار ديدار کنيم‏ تا جاري علقمه به لبيک شتاب‏ سر در سر سوداي علمدار کنيم [2] . ماه و خورشيد خروش و ناله آواي حرم شد نگاه مهربانان غرق غم شد ز مرگ سرخت اي ماه عطشناک‏ بميرم قامت خورشيد خم شد

[1] مجله‏ي خانواده، شماره‏ي 197، سال دهم، پانزدهم آبان 1379. [2] ميرهاشم ميري.