انتظار سخت و کشنده‏اي بود. لحظه به لحظه هم بيشتر مي‏شد و وجودم را پر مي‏کرد، احساس خفگي و بي‏تابي آزارم مي‏داد، دلم مي‏خواست چشم مي‏گشودم و او مي‏آمد اما.... هر روز همين وقت‏ها مي‏رسيد، خورشيد که وسط آسمان مي‏ايستاد، صداي اذان که از مأذنه‏ها به شهر عطر مي‏پاشيد، مدرسه‏ها که تعطيل مي‏شد، مدرسه‏اي‏ها که دسته دسته مي‏آمدند... او هم مي‏آمد و انتظار هر روزه‏ام را پايان مي‏داد و من غرق در او مي‏شدم، دلبندم بود، پاره تنم بود، اميد و آرزويم بود. نيامد آفتاب هم خميد و چين برداشت، مثل قامت و پيشاني من، چشم‏هايم «دو دو» مي‏زد و شوري اشک به لب‏هايم هم مي‏رسيد اما او از راه نرسيد. درد روي درد، انتظار روي انتظار و اضطراب، انگار قرار بود از پا دربيايم. آستانه در را رها کردم و دويدم به خانه. در ميان سردرگمي انديشه به ذهنم رسيد که بروم سراغ دوستانش، چادرم را به سر انداختم و هراسان زدم بيرون، مرغ سرکنده‏اي را مي‏مانستم که نمي‏داند کدام سو برود، کشيده شدم به سوي خانه‏اي، هميشه با او مي‏آمد، ضجه زدم: - فرشته از مدرسه آمده يا نه؟ - مادر فرشته مثل من منتظر و بي‏تاب ناله سر داد: - نه، من هم منتظرم! هنوز اضطرابش را به درستي مزه‏مزه نکرده بودم که صداي دخترکش آبي بود بر آتش دل او و آتشي بر دل من. فرشته به آغوش مادر پريد، انگار حسادتم شد، کشيدمش پايين و گويي او عامل نيامدن «ريحانه» است تند پرسيدم: - ريحانه کو؟! انگشت اشاره‏اش را به لب گزيد و سکوت کرد، اين بار پرخشم پرسيدم: - گفتم ريحانه را نديدي؟! [ صفحه 519] دخترک انگار ترسيد، دو قدم به عقب برداشت و قامت کوچکش کوچکتر شد. «من و مني» کرد و مادرش را نگريست، از نگاه زن خواندم که به دخترش التماس مي‏کند جواب مرا بدهد، او هم مثل من مادر بود ديگر! درد مادري را مي‏دانست. دخترک نفس زنان و بريده بريده گفت: - ريحانه... و ايستاد، انگار از گفتن شرم داشت، ناليدم: ريحانه چي؟! بگو ديگه! کاش دخترک مي‏فهميد من يک مادرم، کاش مي‏دانست من هستم و همان يکدانه دختر، کاش مي‏دانست همان يکدانه دختر من که تمام آرزويم بود عشقم... - همه کلاس اولي‏ها آمدند يا فقط تو آمدي؟ انگار بار دل و انديشه دخترک کم شد که گفت: - همه آمدند، ريحانه هم آمد... چرخيد و نگاه به مادرش کرد در يک آن گفت: - افتاد توي چاه. و بعد هم به اشاره دست به بيرون خانه و راه مدرسه اشاره کرد. مردم، توي دلم يک چيزي نيست شد. دنيا دور سرم چرخيد. ديوانه‏وار از خانه‏اي که خبر به چاه افتادن دخترکم را داده بودند بيرون دويدم به سوي مدرسه. در راه همه نگاهم مي‏کردند، چيزي نمي‏فهميدم، ديوانه بودم، دخترکم در چاه افتاده بود. رسيدم به انبوه آدم‏ها، حلقه زده بودند، زدم به ميانشان و رفتم جلو، رسيدم به چاه، افتادم روي خاک‏ها و نگاهم را دواندم به سياهي‏هاي چاه، ظلمات بود. دلم مي‏خواست بيفتم توي چاه، دست‏هايم را کشيدند و مرا به عقب بردند، ضجه زدم. خون گريستم و فرياد زدم: - يا عباس! منم خواهر جوانت زينب! خودت رحم و ديگر چيزي نفهميدم. نمي‏دانم خواب بود يا بيداري. صورتم خنک شد، نگاهم به آسمان آبي بود و بر آفتاب خيره شد، نسيمي ملايم نوازشم داد. نگاهم را آوردم پايين، ريحانه - دخترکم که [ صفحه 520] به چاه افتاده بود - نشسته بود روي پاهايم، سر و صورتش خاکي بود و موهايش آشفته. دستم را به صورتش کشيدم، خودش بود، لبخندي خسته و دردآلود بر لب داشت، مردم اطرافمان حلقه زده بودند و نگاهمان مي‏کردند، دوباره دست کشيدم به صورت ريحانه، باورم نمي‏شد، بلندش کردم، ايستاد، سراپايش سالم بود، به آغوشش کشيدم، بوسه بارانش کردم، انگار از نبردي عظيم با امواج دريا رهيده و در پناه ساحل بودم. اگر مادر هستيد خودتان را به جاي من بگذاريد، جوان باشي، يکدانه دختر شيرين زبان هم داشته باشي که کلاس اولي است، ظهر از مدرسه نيايد و تو در انتظار و اضطراب غرق شوي، بعد هم خبر رسد که به چاه افتاد، بيايي بالاي چاه و... دخترک روي پاهايت بنشيند و مردم هم عشق تو را به دخترک ببينند، چه حالي پيدا مي‏کني؟! مردم به تدريج مي‏رفتند و اطرافمان خلوت مي‏شد که شوهرم آمد، مرا و ريحانه را نگريست، دست‏هايم را گرفت و بلندم کرد، بعد هم ريحانه را در آغوش کشيد و بوسيد، عده‏اي هنوز مانده بودند و دلداريمان مي‏دادند، شوهرم هم راه افتاد که برويم، ريحانه به يکباره بي‏تابي کرد، مي‏خواست از آغوش پدرش پايين بيايد، شوهرم او را زمين گذاشت و هر دو به او خيره شديم، ريحانه به اين سو و آن سو نگاه مي‏کرد، لابه‏لاي جمعيت مي‏گشت، حيرانش شديم، دنبال چه کسي مي‏گشت؟! به سويش رفتم، انگشت به دهان گرفته بود، پرسيدم: - دنبال کي مي‏گردي مادر؟ با نگاهي کنجکاو مرا نگريست و گفت: - اون آقاهه کو! سردرگم پرسيدم: - کدوم آقاهه؟! ريحانه بي‏توجه به من در حالي که به سوي لبه چاه مي‏رفت گفت: - همون آقاهه ديگه! همون که تو فرستادي پيش من که مواظبم باشه. [ صفحه 521] متعجب و حيران گفتم: - من؟! من که کسي رو نفرستادم. ريحانه قيافه حق به جانبي گرفت و گلايه‏وار گفت: - مامان دروغگو! اون آقاهه خودش گفت من رو مامانت فرستاده. کلاف سردرگم انديشه‏ام لحظه به لحظه بيشتر به هم مي‏پيچيد، ريحانه از کسي حرف مي‏زد که روح من هم از آن بي‏خبر بود. مردمي که در حال رفتن بودند برجا ميخکوب شدند، شوهرم به کنار ريحانه آمد و مثل بقيه محو او شد. نا و توان حرف زدن نداشتم، شوهرم حرف دلم را بر زبانش آورد و گفت: - بابا جون! اون آقاهه چه قيافه‏اي داشت؟ ريحانه به دستهاي خودش اشاره کرد و گفت: - اون که اومد پيش من خيلي خوشحال شدم، نشستم کنارش، چون خيلي مي‏ترسيدم باهاش حرف زدم. بهش گفتم آقا دست من رو بگير و ببر بيرون، اون آقاهه گفت مامانت فقط به من گفته مواظبت باشم، اون که مي‏دونست من دست ندارم. به دست‏هايش که نگاه کردم ديدم دست نداره، دلم مي‏خواست بدونم اون آقاهه کيه، بهش گفتم شما کي هستي، اون آقا گفت: من عباسم، برادر زينب عليهماالسلام. همه چشمها خيس بود و... [1] . آب آور کودکان اباالفضل‏ زينب به عزا نشست برگرد دل مي‏بردم زخود خدايا شعرم غزلم چه شد خدايا دل رفته زدستم ايها الناس‏ من مانده‏ام و دو دست عباس‏ من مانده‏ام و ديده پر از اشک‏ در تشنگي گلوي يک مشک‏ [ صفحه 522] گفتم به دل اي غزل کجايي‏ تا شرح غمش بيان نمايي‏ يک جام بنوش اي دل من‏ از باده‏ي ناب کربلايي‏ نه حال غزل ندارم امشب‏ عباس ترا دچارم امشب‏ شب بود و دل خدا پرستان‏ شمر آمد و داد امان به دستت‏ اي آبروي علي نرفتي‏ گفتند بيا ولي نرفتي‏ وقتي که جواب «لا» شنيدند يک دست تو را ز تن بريدند يک دست اگر صدا ندارد کس چون تو چنين وفا ندارد مشک تو به سوي مي پرستي است‏ لبريز شراب ناب هستي است‏ اين مشک اگر بدون آب است‏ اميد سکينه و رباب است‏ وقتي که ز شط صدا نيامد از خيمه يکي تو را صدا زد کاي ساقي تشنه کام اي مرد بي آب به سوي خيمه برگرد سقاي بريده دست برگرد پشت پدرم شکست برگرد پيوند سپاه کوچک ما با رفتن تو گسست برگرد آب آور کودکان اباالفضل‏ زينب به عزا نشست برگرد اميد خيام آل طاهاست‏ بر دست تو پاي بست برگرد تو رفتي و سوز تشنگي رفت‏ اين حرف سکينه است برگرد

[1] نقل از مجله زن روز، ويژه نامه‏ي جشن ميلاد، ص 98.