جناب حجت الاسلام حامي و مروج مکتب اهلبيت عصمت و طهارت عليهمالسلام آقاي شيخ علياکبر مهديپور، طي نامهاي به دفتر انتشارات مکتب الحسين عليهالسلام چنين مينويسد:
سالها پيش به هنگام تشرف به مشهد مقدس، در کتابخانه مبارکهي عسکريين عليهماالسلام به خدمت دانشمند گرامي حضرت حجة الاسلام والمسلمين جناب آقاي
[ صفحه 516]
علوي رسيدم، از هر دري مطلبي گفته شد، تا صحبت به معجزات و کرامات قمر بنيهاشم (عليهالسلام) کشيده شد. ايشان داستان بسيار زيبايي را نقل فرمودند و اين حقير تقاضا کردم که آن را بنويسند و به من مرحمت کنند تا در کتاب ارزشمند «چهرهي درخشان قمر بنيهاشم حضرت ابوالفضل عليهالسلام» ثبت گردد.
هر باري که براي عتبه بوسي حضرت ثامن الحجج به آستان مقدس مشرف شدم، ديدار ايشان ميسر نشد تا در روز شهادت حضرت صديقهي طاهره سلاماللهعليها ايشان به قم مشرف شدند و داستان مزبور را اين گونه نقل فرمودند:
شخصي به نام آقاي «عليجان» هست که الآن زنده است و در بخش «دارج» از توابع «سده» واقع در ميان «قائن» و «بيرجند» به شغل طبابت مشغول است و از احدي پولي به عنوان ويزيت دريافت نميکند، زيرا با حضرت قمر بنيهاشم ابوالفضل عليهالسلام چنين تعهدي کرده است و داستان ظريفي دارد.
آقاي عليجان روزي در وسط بيابان با سه گرگ درنده مواجه ميشود، او که هيچ وسيلهي دفاعي نداشته، به ديواري که آنجا بود، خودش را ميرساند، به آن ديوار پشت خود را تکيه ميدهد، تا گرگها او را محاصره نکنند و فقط از يک طرف حمله کنند.
حمله شروع ميشود، هر يک از گرگها به سوي او حمله ميکنند، او نيز با تمام قدرت از خودش دفاع ميکند، تا ديگر رمقي براي او باقي نميماند.
هر گرگي که به او حمله ميکند، دو گرگ ديگر کنار ميايستند، آن گرگ خسته ميشود و کنار ميرود، ديگري با او گلاويز ميشود، آنگاه سومي تهاجم آغاز ميکند.
او پس از آنکه زخم فراوان برميدارد، خطاب به حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) عرضه ميدارد:
«يا ابافاضل، اگر مرا از دست اين گرگها نجات بدهي، من تعهد ميکنم که هرگز از احدي پول ويزيت دريافت نکنم».
تا اين جمله را بر زبان جاري ميکند، يک مرتبه گرگها به او پشت ميکنند و از او دور ميشوند.
تا کنون آثار جراحات وارده در سينه و شکم اين شخص باقي هست و حاج آقا
[ صفحه 517]
علوي براي اينکه نقلش مستند باشد، رنج سفر بر خود هموار کرده، تا «دارج» تشريف برده و آثار زخمها را با چشم خود ديده است.
بازوي لشکر شکن
آمد آن ماه که خوانند مه انجمنش
جلوهگر نور خدا از رخ پرتو فکنش
آيت صولت و مردانگي و شرم و حيا
روشن از چهرهي تابنده و وجه حسنش
ز جوانمردي و سقايي و پرچمداري
جامهاي دوخته خياط ازل بر بدنش
آنکه آثار حيا جلوهگر از هر نگهش
وآنکه الفاظ ادب تعبيه در هر سخنش
ميوهي باغ ولايت به سخن لب چو گشود
خم فلک گشت که تا بوسه زند بر دهنش
کوکب صبح جوانيش نتابيده هنوز
که شد از خار اجل چاک چو گل پيرهنش
آنچنان تاخت به ميدان شهادت که فلک
آفرين گفت بر آن بازوي لشکر شکنش
همچو پروانهاي دلباخته از شوق وصال
آنچنان سوخت که شد بيخبر از خويشتنش
خواست دستش که رسد زود به دامان وصال
شد جدا زودتر از ساير اعضاي تنش
کوته از دامنت اي شاه مکن دست (رسا)
از کرم پاک کن از چهره غبار محنش
[ صفحه 518]
|