«پدر پدر عباس نيست؟»
علي عليهالسلام از جا برخاست. فاطمه عليهاالسلام شوريده، حال، به حضرت حسن مجتبي عليهالسلام خيره شد. مرواريد اشک، دانه دانه از صدف چشمانش بر چهرهاش فرو غلتيد. قامتش بياختيار تا شد و در همان جا روي زمين نشسته و سرش را پايين انداخت.
تمام کوچههاي شهر مدينه را زير پا گذاشتند. از حضرت عباس عليهالسلام خبري نبود جوانان بنيهاشم - دختر و پسر - هر يک چراغي در دست همه جا را جستجو کردند بيفايده بود. هيچ کس نميدانست اين نوجوان ده ساله کجا رفته است. اوضاع مدينه نگران کننده بود آشوبگران در جاي جاي شهر ديده ميشدند، و سربازان خليفه، هر حرکتي را زير نظر داشتند. خبر رسيده بود که سپاه معاويه براي ياري عثمان و نجاتش از دست مخالفان مسلح و خشمگيناش به زودي به شهر خواهند رسيد.
شب بود، غريبي خاندان علي عليهالسلام، هيچ کس آن شب نميدانست فاطمه کلابيه (امالبنين عليهاالسلام) چه ميکشد، دو فرزند داشت: عباس جعفر و مدتها بود که او را فاطمه نميخواندند و نام زيباي مادر پسران (امالبنين) را براي خويش برگزيده بود.
علي عليهالسلام در حياط ايستاده بود و به ماه مينگريست و آسمان پر ستاره فاطمه عليهاالسلام فرزندم عباس را دريارب علي عليهالسلام برگشت گفته بود که کسي امالبنين را فاطمه نخواند. کسي در آن جا ديده نميشد. صداي آشنا و دلنشين دوباره بر جانش نشست. علي عليهالسلام امام حسين عليهالسلام را صدا کرد.
[ صفحه 63]
حسين جان، آماده باش که برويم برادرت عباس را بيابيم، امام حسين عليهالسلام گفت: چشم پدر جان من حاضرم علي عليهالسلام کيسهي پر از نان و خرما را بر دوش گرفت. به سرعت از کوچه پس کوچههاي مدينه گذشتند. قبرستان بقيع را در سکوتي دهشتناک در برابرشان قرار گرفته بود. باد زخمي لنگ لنگان ميتوفيد و بر سر و روي آنها شلاق وار فرود ميآورد.
علي و حسين عليهماالسلام آهسته آهسته، خود را نزديک مزار غريب رساندند. نوجواني آشفته با موهاي خاک آلود بر مزار به خواب رفته بود. علي عليهالسلام بياختيار نشست و امام حسين عليهالسلام نيز هر دو ميگريستند يکي براي همسر و محبوب، ديگري براي مادري به لطافت صبح حضرت عباس عليهالسلام چشمانش را گشود. پدر و برادر را در برابر خود ديد سلام کرد. علي عليهالسلام دست نوازش را بر سر عباس عليهالسلام کشيد و گفت:
«چرا نگفتي که به بقيع ميآيي؟ همه در خانه نگران تو هستند» آخر من ميخواستم قبر فاطمهي زهرا عليهاالسلام را زيارت کنم. ميديدم که بعضي از شبها شما و حسن و حسين و زينب و امکلثوم و عمويم عقيل عليهمالسلام به اينجا ميآييد. چند بار خواستم که از شما اجازه بگيرم، گفتم شايد چون... چون پسر زهرا...».
و ديگر نتوانست چيزي بگويد و به سختي گريست. علي عليهالسلام او را در آغوش گرفت. صدايي دلنشين، در گوش زمان پيچيد.
«عليجان، فرزندم عباس را به تو ميسپارم!» [1] .
بر رونق دين فزود عباس
سر تا به قدم همه ولايت
مجذوب حسين بود عباس
تا نغمه ان قطعتموا زد
گلبانگ ظفر سرود عباس
[ صفحه 64]
در محکمهي قضاوت عشق
پرسند اگر که بود عباس
آرد سر و چشم و دست خونين
بر همت خود شهود عباس
قامت به نماز عشق چون بست
بر رونق دين فزود عباس
اما زچه از قيام آمد
يک مرتبه در سجود عباس
شد وصل قيام بيرکوعش
بر سجدهي بيقعود عباس
گرآب نخورده بر لب آب
در روزهي عشق بود عباس
نازم به چنين صلاة و صومي
که اين گونه دوا نمود عباس [2] .
بر شوکت ما فزود عباس
آئين قيام در ره حق
بر رهبر ما نمود عباس
بد رهبر عشق عاشقان را
در عشق خوش آزمود عباس
با دست يداللهي که او راست
بر شوکت ما فزود عباس
آنجا که ز پا فتاده بر خاک
آن گه که به خون غنود عباس
ميگفت سلام و از امامش
لبيک خدا شنود عباس
تا ديده شدش نشانهي تير
صد ديده به حق گشوده عباس
از غيرت و همتش روان کرد
دريا به کنار رود عباس [3] .
|