5. نقل ميکنند: امام زين العابدين عليهالسلام بعد از حادثه عاشورا، در روزهاي عيد جلوس نميفرمود بلکه وقتي روز عيد ميرسيد آن روز روز حزن و گريهي او بود و مصيبت او تازه ميشد به حدي که شيعيان و اهلبيت او از بزرگ و کوچک اين
[ صفحه 60]
مطلب را فهميدند.
پس چون مدتي طولاني بر اين عادت حضرت گذشت صبر شيعيان تمام و حوصلهشان تنگ شد. لذا به مناسبت نزديک شدن يکي از اعياد عدهاي از زنان خود را نزد عقيلهي بنيهاشم زينب کبري فرستادند که دربارهي اين موضوع با حضرت گفتگو کند و عدهاي از مردان شيعه هم براي همين مطلب همان موقع نزد آن حضرت رفتند.
هنگامي که خدمت آن حضرت نشستند و خواستند گفتگو را شروع کنند غلامي آمد و عرض کرد: اي آقاي من، سيدهي شما را ميخواند، حضرت از مجلس برخاست. در اين هنگام ديدند حضرت زينب عليهاالسلام به استقبال آن حضرت آمد و آمدن زنان شيعه و خواسته شيعيان را به حضرت اطلاع داد، حضرت فرمود: انشاءالله جلوس ميکنم.
وقتي حضرت به جاي خود برگشتند ديدند اصحاب هم همان درخواست را ميکنند، به آنها فرمود: به شرط اين که براي مبارک باد نزد من نياييد و هيچ کدام از شماها هنگامي که روز عيد نزد من ميآيد آثار خوشحالي از لباس نو و مثل آن نداشته باشد.
عرض کردند: انشاءالله همان طور که اراده فرموديد خواهد شد.
روز عيد فرا رسيد آن بزرگوار در مجلس خود براي مردم جلوس فرمود.
فرزند حضرت ابوالفضل عليهالسلام به نام عبيدالله بن عباس بن علي عليهمالسلام معمولا خدمت حضرت ميرسيد و با آن بزرگوار مأنوس بود و آن حضرت هم او را به خاطر مقام و منزلت پدرش حضرت ابوالفضل عليهالسلام اکرام و احترام ميفرمود.
هنگامي که عبيدالله آن بزرگوار را ديد که در روز عيد براي مردم جلوس فرمود گمان کرد که حزن و گريه تمام شد، لذا نزد جدهاش امالبنين عليهاالسلام آمد و گفت: اي مادر، پسر عمويم علي ابنالحسين عليهماالسلام در اين روز عيد براي مردم جلوس فرمود آيا برايم لباس نو هست؟ تا در اين روز عيد بپوشم.
امالبنين عليهاالسلام فرمود: آري، پسر عزيزم، آن گاه لباسهاي ابوالفضل العباس عليهالسلام که از دوران کودکي آن سرور در کناري مانده بود را به قامت
[ صفحه 61]
عبيدالله پوشيد. آن طفل با لباسهاي نو خدمت امام زين العابدين عليهالسلام که در ميان اصحاب نشسته بودند آمد. به محض اين که نگاه آن حضرت به آن طفل افتاد که ميآيد و لباسهاي عمويش عباس عليهالسلام را در بردارد به قامت تمام ايستاد و اشک چشم مبارکش بر گونههاي نازنين جاري شد و گريه کرد.
محضر آن بزرگوار عرض شد: اي پسر رسول خدا چه چيزي باعث گريه شما شد؟
فرمودند: اين پسر عموي من است که لباسهاي پدرش را پوشيده، هنگامي که او را ديدم به نظرم آمد مثل اين که او عمويم عباس عليهالسلام است و به ياد واقعهي عمويم در روز عاشورا افتادم، لذا گريه کردم. که ناگاه عبيدالله بن عباس با همان لباسهاي پدر وارد مجلس شد و به حضرت سلام کرد.
حضرت به او فرمود: اي پسر عمو، اين لباسها چيست؟ پسر عزيزم گمان کردي حزن و اندوه ما بر امام حسين و پدرت عباس عليهماالسلام و بنيهاشم تمام شد، عرض کرد: اي آقاي من اين طور گمان کردم.
فرمود: هيهات اي پسر عمو، حزن و اندوه ما بر امام حسين عليهالسلام تا روز قيامت تمام شدني نيست. سپس اين اشعار را سرود:
نحن بني المصطفي ذوو غصص
يجرعها في الأنام کاظمنا
عظيمة في الأنام محنتنا
أولنا مبتلي و آخرنا
يفرح هذا الوري بعيدهم
و نحن اعيادنا مآتمنا
آن گاه آن حضرت گريست و هر کس در مجلس حاضر بود گريه کرد. [1] .
|