سيد جليل القدري نقل مي‏کند که به اتفاق خانواده و فرزندم به زيارت عتبات عاليات رفتيم. فرزندم چهار سال بيش نداشت و بيمار شد و حالش وخيم شد. پزشکي را به عيادتش آوردم. نسخه نوشت و در حال رفتن به من گفت: حال بچه بسيار بد است و اميد بهبودي براي او نيست. من نخواستم همسرم متوجه بشود ولي از اتاق ديگر شنيده بود. بي‏درنگ چادر بر سرش کرد و گفت: الآن مي‏روم و کارش را درست مي‏کنم! همسرم رفت و پس از لحظاتي طفلم سر از بستر برداشت. گفت: آقا جان مرا در آغوش گير! تعجب کردم که کودک بي‏هوش چگونه به هوش آمد. از من آب خواست و به او [ صفحه 488] آب دادم. از من پرسيد که مادرش کجاست؟ گفتم: مي‏آيد. هنوز که در عالم تعجب بودم همسرم وارد شد و با ديدن کودک او را در آغوشش گرفت و به من گفت: ديدي کار را به چه آساني تمام کردم! گفتم: چه کردي؟ و کجا رفتي؟ گفت: به حرم مطهر مولايمان حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام رفتم و گفتم: يا ابوالفضل، من زوار تو هستم، اگر باب الحوائج نبودي من به اين آستان روي نمي‏آوردم. شفاي فرزندم را از تو مي‏خواهم وگرنه جواب پدرش را چه بدهم؟ همين را گفتم و از حرم بيرون آمدم و حال مي‏بينم که فرزندم را آن بزرگوار شفا داده است. [1] .

[1] چهل داستان از کرامات حضرت ابوالفضل عليه‏السلام، ص 96 به نقل از قيام عشق، ص 154 و الوقايع و الحوادث، ص 40.