روز غم انگيزي بود، خواهرم به خانهمان آمد و سراسيمه گفت:
- دکترها قطع اميد کردهاند.
- چرا؟
- نميدانم. بايد به تهران برويم.
او، پيش از اين،موضوع را به مادر گفته بود. مادر که محبت زيادي به فرزندان و دامادهايش دارد، از اين موضوع به شدت متأثر و ناراحت ميشود، اما چيزي به زبان نميآورد.
در تاريخ بيستم بهمن ماه خواهر و شوهر خواهرم به تهران ميروند. روحيه شوهر خواهرم خوب بود و ما انتظار داشتيم او دوباره به شيراز بازگردد. اما در چهارم اسفند ماه خبر تأسف بار فوت او به خانوادهمان رسيد. از آن پس خواهرم و پنج فرزندش تنها ماندند.
اندوه مادر از شنيدن اين خبر از همه بيشتر بود، او با شنيدن خبر ناگوار درگذشت دامادش، شوکه ميشود و آنقدر بر سر و روي خود ميکوبد که از حال ميرود. دو ماه از اين ماجرا گذشته بود که سردردهاي مادر شروع شد. او بارها ميگفت:
- نميدانم چرا سرم به شدت درد ميگيرد.
- شايد سرما خوردهايد. شايد فکر و خيال داريد.
- نميدانم مادر، خيلي سرم درد ميکند.
روزي که پسر خالهام فوت کرد، مادر حال خوبي نداشت. خبرهاي ناگوار در فواصل اندک به او ميرسيد و دردهاي مادر روز به روز تشديد ميشد. آن روز هم مادر با
[ صفحه 442]
شنيدن اين خبر، از حال رفت و رنج اصلي او آغاز شد. مادر به راحتي نميتوانست روي پا بايستد. هرچه سعي کرديم او را وادار کنيم در خانه استراحت کند، زير بار نرفت و گفت:
- نه!... من بايد حتما در مراسم او شرکت کنم.
او را به زحمت به مراسم برديم. همه آنهايي که آمده بودند، شاهد آشفتگي حال مادر بودند. از همين رو با ايما و اشاره به من فهماندند که او را با خود ببرم.
- مادر، بهتر است من و شما برويم.
- باشد دخترم، برويم.
وقتي مادر پذيرفت از مجلس برويم، يک دفعه دلم ريخت. او هرگز خودش را تسليم بيماري نميکرد. آن روز وقتي به ناتواني خود واقف شد، بيم ما بيشتر شد. از همين رو، بلافاصله به همراه زن برادر و دختر عمويم او را به درمانگاه رسانديم. دکتر معالج پس از معاينه دقيق گفت:
- چيز مهمي نيست.
اما قبل از خروج از مطب به زن برادرم گفت، شما بمانيد تا من نسخهاش را بنويسم. از مطب بيرون رفتيم و او را در غياب ما گفت:
- اين خانم سکته مغزي کرده و گويا خطر رفع شده است. به هر حال مراقبش باشيد.
با اين که دکتر گفته بود، خطر رفع شده، حال مادر روز به روز وخيم و وخيمتر ميشد. نميدانستيم چه بايد بکنيم. يک هفته بعد که من براي ديدن مادر رفتم، همسر برادرم گفت:
- حال مادر خوب نبود، او را به بيمارستان بردهاند.
به سرعت خودم را به بيمارستان رساندم.
- آقا، مادرم کجاست؟
- مادرتان کيست؟
- خانم گودرزيان... من هم دخترش شهره هستم.
[ صفحه 443]
- الآن دکترها مشغول معاينهي ايشان هستند، بايد صبر کنيد.
مادر را از اتاق معاينه با ويلچر بيرون آوردند. خداي بزرگ! چه صحنه دلخراشي بود. مادرم پيش از اين مثل کوه استوار بود. حالا اما ناتوان و کم رمق روي ويلچر افتاده بود. بي اختيار اشک از چشمانم جاري شد.
- ايشان سکته مغزي کردهاند.
- اما آقاي دکتر دست و پاي مادر از کار افتاده است. اين مشکل چطور حل ميشود؟
- اين بي حسي و بي حرکتي تا چهار ماه ديگر ادامه مييابد. به مرور خوب خواهد شد ولي بايد اميدوار باشيد که او مثل سابق خوب و پر انرژي بشود.
برايمان مهم اين بود که مادر بماند، حتي اگر مجبور ميشديم همهي عمر او را به اين حال ببينيم، تحمل شرايط او باز هم آسان بود به توصيهي دکتر از سر مادر عکس گرفتيم.
روز يکشنبه بيست و هشتم فروردين ماه به خانهي برادرم رفتم تا عيادتي از مادر کرده باشم.
- حالت چطور است مادر؟!
چه سؤال بي مفهومي ميکردم. او را ميديدم که ناتوان و بي رمقتر شده است. شايد دوست داشتم او به من دلداري بدهد و نگرانيام را از بين ببرد. در چنين مواردي همه دوست دارند صاحب درد بشنوند که حالش خوب است و مشکلي ندارد، در حالي که شايد انتظار بيهوده باشد.
- خوب نيست مادر، حالم اصلا خوب نيست.
مادر به سختي راه ميرفت، موقع راه رفتن بايد دو نفر به او کمک ميکردند، با اين حال چند قدم که راه ميرفت، ضعف به او مستولي ميشد و رنگ چهرهاش ميپريد، در نگاه مادر ميخواندم که او بيشتر از ما از اين وضع ناراحت است. او گاهي ميگفت:
- آخر عمري روي دست شما افتادم، اسباب زحمت شدهام، بايد ببخشيد.
[ صفحه 444]
حرفهاي مادر مثل نيشتر به جانمان مينشست. البته ناگفته نماند که او با وجود ناراحتي، هنوز روحيهي خوبي داشت. هرگز لبخند از لبهاي مادر دور نميشد، او ميگفت:
- دلم نميخواهد آخر عمري دست و پاگير باشم.
- شما هيچ وقت دست و پا گير نبوده و نخواهيد بود. اين را من گفتم و دوباره براي رهايي مادر از اين رنج، تلاشم را آغاز کردم. همان روز از يکي از پزشکان وقت گرفتم و بعدازظهر مادر را به همراه خواهرم زهره به درمانگاه شهيد مطهري رسانديم. همان جا مادر را روي برانکار خواباندند و به داخل بخش بردند. حال مادر چنان وخيم بود که بيماران ديگر، نوبت خود را به او دادند و پزشک، مادر را ديد.
- مادرتان سکتهي مغزي کرده است. او را به بيمارستان نمازي ببريد و از سرش عکس بگيريد. نامهي دکتر را به همراه مادر به بيمارستان نمازي برديم. شبانه از مادر عکس گرفته و قرار شد، صبح روز بعد، براي جواب به بيمارستان برويم. عکس را به دقت ملاحظه کردند و يکي از آنهايي که تعجب کرده بود، گفت:
- عکس چيز خوبي را نشان نميدهد.
- منظورتان چيست؟
- هيچي معلوم نيست. بايد او را به يک متخصص مغز و اعصاب نشان بدهيد.
گويي کار به جاهاي باريکي کشيده شده بود. پزشک معالج و متخصص مغز و اعصاب پيدايش نبود. او در بخشها براي ويزيت بيماران رفته بود و بايد هر طور شده پيدايش ميکرديم.
دکتر (ر) بعد از ملاحظهي عکسها گفت:
- ايشان سکته نکردهاند. به دليل ضربهاي که به سرشان خورده دچار ضربه مغزي شده و خون در مغزشان لخته شده است. او بايد هر چه سريعتر عمل بشود.
- عمل...! آقاي دکتر، يعني تا اين اندازه خطرناک است؟
- به خدا اميد داشته باشيد. من به اتاق عمل ميروم و شما هم بيمار را بياوريد.
به سرعت لباس مادر را عوض کرديم و از طريق بانک خون مقدار معيني خون تهيه
[ صفحه 445]
نموديم و مادر را به اتاق عمل رسانديم. دکتر با ديدن ما با عصبانيت گفت:
- بيمار را دو ماه دير آوردهايد. حالا هم معطل ميکنيد؟
خيلي ترسيده بوديم. نميدانستيم چه کنيم. نگاه دکتر و حتي اضطراب او به خوبي نشان ميداد که بيماري خطرناکتر از تصور ماست. چرا او اين قدر عجله کرده بود، نکند... دلمان نميخواست فکر بد بکنيم، اما فکر خوب هم به ذهنمان نميآمد.
ساعت يازده و نيم شب مادر را به اتاق عمل بردند و ما دستهامان به دعا و استغاثه بلند بود. خطر هر لحظه در کمين مادر بود و جز خداوند و ائمهي اطهار عليهمالسلام هيچ کس نميتوانست ما را ياري بدهد.
- خدايا، مادرمان را از خودت ميخواهيم... يا امام علي عليهالسلام به داد ما برس، سلامت مادرمان را خودت به او برگردان... يا ابوالفضل العباس عليهالسلام مادر را نجات بده... يا امام رضاي غريب عليهالسلام شفاي مادر را از تو ميخواهيم.
زهره خواهرم، سفرهي حضرت ابوالفضل عليهالسلام نذر کرد. من يک گوسفند نذر کردم که به محض شنيدن سلامت مادر، قرباني کنم. چه لحظات روحاني بود. چه دلهايي که شکست و در اندوه ناراحتي مادر، مويه کرد. همه فقط و فقط به خدا و ائمهي اطهار عليهمالسلام اميدوار بودند.
ساعت نزديک يک بامداد بود که يک نفر از اتاق عمل بيرون آمد و لبخند زنان گفت:
- خدا را شکر کنيد، حال مادرتان بد نيست. عمل موفقيت آميز بود. مادر را به اتاق «آي سي يو» (مراقبتهاي ويژه بعد از عمل) بردند و ما از خوشحالي روي پا بند نبوديم. وقتي مادر را به بخش منتقل ميکردند، رنگ و روي پريدهاي داشت. شب تا صبح خواهرم نزد او ماند و ساعت 7 با ما تماس گرفت و گفت:
- مادر ميتواند دستها و پاهايش را بلند کند... مادر خوب شده است.
همان روز يک گوسفند قرباني کرديم و روزهاي شاد زندگيمان به اعتبار دعاها و استغاثهها آغاز شد. پزشک معالج مادر ميگفت:
زنده ماندن مادرتان چيزي مثل معجزه است. اگر او يک روز ديرتر عمل شده
[ صفحه 446]
بود، شايد حتي در صورت موفقيت هم باز تمام بدنش فلج ميشد و آن موقع کاري از دست کسي ساخته نبود.
چند روزي که از بهبودي مادر گذشت، راجع به ضربهاي که مادر را از پا انداخته بود، سؤال کرديم. دکتر گفت:
- وقتي آن اندوه وارد شد، مادرتان چنان از خود بي خود شده که ضربههاي سنگين به سر خودش زده بود، به طوري که خونريزي مغزي همان موقع شروع شده بود.
مادرم به لطف و عنايت خداوند در تاريخ چهارشنبه سي و يکم فروردين از بيمارستان مرخص شد و حالا صحيح و سالم زندگي را ميگذراند. من در پايان صحبتهايم يک پيشنهاد به همه خانوادهها دارم. در صورت بروز سردرد يا سرگيجه شديد در اثر زمين خوردگي يا وارد شدن ضربه، حتما به پزشک مراجعه کنند و ضمنا هيچ گاه عنايتهاي الهي را ناديده نگيرند. هو الشافي. [1] .
|