3. جناب آقاي حائري همچنين از معلمي به نام آقاي جنابي نقل کردند: در شهر حله زني مريض بود و بيماري ريوي داشت مرض وي طوري شد که شوهرش او را بيرون کرد تا بچه‏هايش مريض نشوند و مدتي مي‏رفت در منازل مردم لباس مي‏شست. مردم هم فهميدند و از او اجتناب کرده و بيرونش کردند. به بيمارستان شهر حله رفت، در بيمارستان هم دکتر جوابش کرد، چون اين زن جايي نداشت و مجبور شد در بيمارستان بماند و زير تخت‏ها خودش را پنهان کند تا که او را نبينند. و ضمنا از غذاهاي آن جا هم استفاده مي‏کرد. روزي دکتر او را ديد و او را لگد زده از بيمارستان بيرون کرد و فراش‏ها او را به باغچه بيمارستان بعد از مدت کمي شايد دو ساعت از آن جا عبور کرد ديد اين زن سالم است و دستش يک کبدي است دارد مي‏مکد. دکتر به وي گفت: چطور خوب شدي؟ او گفت: شوهرم و مردم و شماها از من اجتناب و بيرونم کرديد. من به حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام متوسل شدم و گفتم: آقا جان، يا جانم را بگير و يا خوبم کنيد. بعد از اين توسل ديدم حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام تشريف آوردند و يک کبدي در دستشان است، فرمودند: اين را بمک خوب مي‏شوي من هم داشتم مي‏مکيدم که شما آمديد. [ صفحه 438] دکتر گفت: اين کبد را به من بفروش. او قبول نکرد. دکتر با اصرار نصف آن کبد را صد دينار خريد.