2. شخصي بين کربلا و نجف به نام عبدالزهرا (حمال) از خدمه زوار بود و در مسير راه براي زوار غذا ميپخت. شخصي از رفقايش به او ميگويد: که رفتي حضرت عباس عليهالسلام را زيارت کردي فلس به تو دادند؟
ميگويد: نه و چند نفر ديگر از رفقايش ميآيند و به او ميگويند. او ميگويد خير حضرت به من پولي نداد. به رفقايش ميگويد: کسي به جايم بايستد و سپس من بروم فلس را از حضرت بگيرم و بيايم. به کربلا ميرود و سپس داخل صحن مطهر ميشود و ميبيند که صحن مطهر پر از جمعيت است اتفاقا روز اربعين هم بوده است. ميبيند ايوان طلا حضرت خلوت است و حضرت عليهالسلام در رواق ايستاده است، ولي ايوان هم چنان خلوت است، اطراف حضرت کسي نيست. حضرت عبائي به دوش نازنين انداخته است. از آن عباهاي که عربها به آن عبا ميگويند (چلب داني) عباي نقشدار، مقابل حضرت که ميرسد، حضرت به ايشان ميفرمايد: اين فلس خودت را بردار و زيارت کن و برو.
[ صفحه 437]
و ميگويد: فلس را از زمين برداشتم و رفتم داخل و زيارت کردم وقتي بازگشتم ديدم حضرت در جايش نيست. همه جا هم پر از جمعيت است. وقتي سر کار خودم برگشتم رفقا گفتند: کجا بودي؟ ميگويد: رفتم زيارت کردم و حضرت اين فلس را به من داد. رفقا ميگويند فلس يعني چه ما با تو شوخي کرديم و گفت: مگر شماها نرفتيد به زيارت و حضرت به شما فلس داد؟ آنها باورشان نيامد که حضرت به او فلس داده باشد.
فلس نزد وي بود تا بعد از مدتي شخصي ميآيد و ميگويد: آن فلس کجاست؟ او هم ميگويد: نزد من است و فلس را از او ميگيرد و ميرود.
|