جناب حجة الاسلام آقاي شيخ حسن اسلامي آذر شهري که يکي از ارادتمندان خاندان اهل‏بيت عصمت و طهارت عليهم‏السلام مي‏باشد طي مکتوبي به دفتر انتشارات مکتب الحسين عليه‏السلام مرقوم داشته‏اند: يکي از بزرگترين مباهات و ارکان اساسي اعتقادي و افتخارات بزرگ شيعه، اعتقاد به ولايت تکويني رهبران معصومين است. گاهي دست قدرت خداوندي در موارد حساس و مواجه شدن با خطرات جدي و وحشتناک از آستين اوليا و پيشوايان راستين به در آمده و انسان يا انسان‏هايي را معجزه آسا از آن حادثه هولناک نجات مي‏بخشد. واقعه‏اي که مي‏خوانيد نمونه‏اي از آن حوادث تکان دهنده و شايسته دقت است. حادثه در اواخر تابستان 1375 شمسي اتفاق افتاده است. اسماعيل امامي اهل ورآباد قطعه چهار زرند (شهريار) با يک وسيله نقليه نيسان از بوئين زهرا به طرف ساوه اوايل شب به راه مي‏افتد در سر راه دو نفر به التماس از او مي‏خواهند که موتور آب آنها را به يک روستايي که در بي راه قرار دارد ببرد. اسماعيل امامي به علت تاريکي هوا و بي راهه بودن جاده سعي مي‏کند آنها را رد کند و مسئوليت را نپذيرد ولي در اثر اصرار و التماس آن دو نفر که اگر آب نرسد مزرعه خشک مي‏شود، به اکراه مي‏پذيرد. اسماعيل امامي نقل مي‏کند که وقتي مسافتي پيش رفتيم و هوا کاملا تاريک شد، من ديدم صحنه عوض شد. آن دو نفر طناب و چاقو درآوردند و به خاطر سرقت اتومبيل قصد کشتن مرا دارند. يکي براي بستن دست و پاي من طناب را آماده مي‏کرد و ديگري چاقوي خطرناکي به هوا بلند کرد و دل مرا نشانه گرفت. من در آن لحظه حساس که از همه جا قطع اميد کرده و مرگم را پيش چشمم مجسم ديدم، حضرت قمر بني‏هاشم عليه‏السلام را فرياد زدم و گفتم: يا حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام! ناگاه ديدم آن مرد [ صفحه 432] خطرناک دستش شل و سست شد به طوري که چاقو از دستش به زمين افتاد و من از فرصت استفاده کردم و پا به فرار گذاشتم. چون پاي جان در ميان بود به هر ترتيبي بود خود را رهاندم. پس از چند روز آن دو نفر را پليس دستگير کرد. در بازجويي شخصي که به قصد کشتن من چاقو را بلند کرده بود اظهار داشت کار ما اين است، بايد يا طرف را بکشيم يا به حالي بيفتد نظير کشته شدن که کار ما بعدا لو نرود. و دردسر براي ما درست نکند و درباره تو هم من چاقو را براي کشتن بلند کرده بودم، اما وقتي لب‏هاي تو تکان خورد من خود را در يک عالم ديگري ديدم. همه‏ي خانواده‏ام را جلو چشم من نگه داشته‏اند و آنها ملتمسانه از من مي‏خواهند دست از آن کار بردارم و چنان لرزه بر اندامم افتاد که قادر به کنترل نبودم و مانند اين که هيچ يک از اعضاي بدنم در اختيار من نيست. آن گاه با تعجب از من پرسيد: تو در آن حال چه گفتي که من به چنين وضع هولناک افتادم؟ واقعه را فاضل ارجمند دوستم حجة الاسلام آقاي رحيم مجموعي مستقيما از اسماعيل امامي براي من نقل کرد و من مناسب ديدم که مؤلف پر توان کرامات حضرت ابوالفضل و عاشق و محب اهل‏بيت حجة الاسلام رباني آن را به برگ‏هاي زرين اثر خود بياورد باشد که خداي منان در روز جزا شفاعت اهل‏بيت را نصيب ما گرداند. حسن اسلامي‏