بعد از مدتي که امناي دولت متوکل از بريدن دست و کور کردن چشم و کشتن زوار مأيوس شدند، اين مطلب را صلاح دانسته و گفتند رعاياي دولت ديوانه ميشوند و بي جهت خود را به کشتن ميدهند. دولت بايد به ديوانگي آنها نگاه نکند و به دست خود رعيت خود را تلف و ضايع نکند. صلاح در اين است که ماليات زيادي براي زوار قرار بدهيم اگر مال رعيت را بگيري اصلح است تا جان آنها را بگيري، زيرا به خزانه منفعت دارد.
مقصود از رعيت همان مال اوست آنها که اين قسم طايفهي بي عقلند به خيال زيارت از اول سال زحمت ميکشند پول جمع آوري ميکنند به عنوان زيارت بياورند و به دست خودشان ميدهند.
پس همان وقت، همه جا جار کشيدند که خليفه به شيعيان حسين بن علي عليهماالسلام به سر مرحمت درآمده از کشتن و دست بريدن و چشم کندن آنها گذشت فرمود. هر کس به زيارت حسين بن علي عليهماالسلام برود و فقط در سر جسر بغداد صد اشرفي پول جواز بدهد و آزاد برود.
شيعيان خوشحال شدند، فوج فوج با کمال شوق از اول سال تا آخر سال زحمت کشيدند، پول جمع ميکردند، و به زيارت ميرفتند.
روزي متوکل در بالاي قصر که بر جسر بغداد مشرف بود نشسته بود و زوار سيدالشهدا عليهالسلام را تماشا ميکرد که ميآمدند در کنار جسر هر يکي صد اشرفي ميدهند و ميروند. ديد از راه عراق عجم يک پير زالي هميان در پشت و عصا در دست با پاي لنگان لنگان ميآيد، گاهي خسته ميشود مينشيند. خدام خود را طلب نمود و گفت: برويد آن پيره زال را بياوريد.
رفتند او را به حضورش آوردند گفت: پير زال به کجا ميروي؟
گفت: به کربلا به زيارت سيدالشهداء امام حسين عليهالسلام.
گفت: مگر قدغن ما را نشنيدهاي؟
گفت: چرا شنيدهام که خودتان اجازه دادهايد.
[ صفحه 426]
گفت: صد دينار جزيه آوردهاي؟
گفت: بلي، گفت: بياور ببينم. پير زال هميان خود را به زمين گذارده باز کرد، صد اشرفي درآورد به دست آن حرامزاده داد. متوکل گفت: تو که استطاعت صد اشرفي را داشتي پس چرا مال سواري نداري و پياده آمدهاي؟
گفت: اي خليفه، قسم به خدا من استطاعت نداشتم وليکن به خدمت کاري و رختشويي و چرخريسي در اين مدت پول جمع کرده صد اشرفي مال سلطان را مهيا کردهام. خيالم اين بود که کرايه مال و خرج راه را مهيا کنم و بعد از آن بيايم. در خانه خود نشسته بودم، ناگاه صداي چاوشي کربلا بلند شد که ميگفت:
«از تربت شهدا بوي سيب ميآيد» شور حسيني بر سرم افتاد، رگها و موهاي بدنم از محبت امام حسين عليهالسلام به حرکت آمد، بي اختيار شدم، ترسيدم در عزم زيارت تعويق اندازم و عمر کفاف ندهد و آرزوي زيارت امام حسين عليهالسلام را به قبر ببرم. پول باج را بگذارم و به گور بروم. پول باج را برداشتم، بدون زاد و راحله پاي پياده به راه افتادم به گدايي، به دريوزگي، تا خود را به اين جا رسانيدم.
اي خليفه، پولت را بردار تذکرهاي به من بده، زوار ميروند، ميترسم در راه بميرم و به آرزوي خود نرسم.
متوکل با آن غيظي که داشت حکم کرد آن پير زال را از قصر به ميان شط بغداد انداختند. پير زال زير آب فرو رفت آب او را بالا انداخت. به کربلا رو کرد و عرض کرد: اي دواي دردمندان، اي فرزند زهرا، از راه دور آمدم به زيارت نرسيدم أدرکني، اي چراغ چشم عالمين، ادرکني اي حسين.
ديد در روي آب سوار ماه سيماي نقابداري ايستاده گويا فرمود: اي پير زال، دست به من ده، دستش به کنار دجله به زمين گذاشت. پير زال عرض کرد:
اي جوان نقابدار، تو که هستي که مرا نجات دادي؟
فرمود: پير زال، من علمدار حسينم، من سقاي تشنه لبانم، من برادر حسينم.
عجب عجب: از کرامات عباس بن علي عليهماالسلام. در اين جا با دست بريده به فرياد پيرزال ميرسد، اما وقتي که در صحراي کربلا دستش را از تن جدا کردند
[ صفحه 427]
و بي دست ماند، اول به طرف خيمهها رو کرد و عرض کرد (يا أخي أدرکني)، بعد از آن به طرف نجف اشرف رو کرد و عرض کرد: يا أبتا ادرکني، بي دست شدم، فريادم برس. [1] .
|