جناب حجة الاسلام آقاي حاج شيخ علياکبر شاملو، امام جماعت مسجد حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام طي يادداشتي به انتشارات مکتب الحسين عليهالسلام مينويسد:
[ صفحه 421]
در ميدان آزادگان قم، بلوار شهيد نواب صفوي، بين کوچه 5 و 7 مسجدي به نام حضرت ابوالفضل العباس قمر بنيهاشم عليهالسلام حدود ششصد متر زمين آن ساخته شده و ساختمان طبقهي فوقاني آن هم در شرف اتمام است، و افراد زيادي با توسل به حضرت قمر بنيهاشم عليهالسلام گرفتاريهايشان رفع شد و بيمارانشان شفا يافته است و شفاي مرضهايشان يکي از آن افراد خود حقير هستم.
بنده قبلا صداي بسيار قوي داشتم. اما ناگهان صداي من طوري گرفته شد که حدود سه سال تمام مجالس و منبر تعطيل شد. به طوري که اگر کسي در دو قدمي من بود صداي مرا نميشنيد.
چون من با برادر صادق آهنگران مداح رفيق بودم، ايشان براي من از آقاي دکتر احمدي که در بيمارستان پاستور تهران متخصص حلق و صدا بود وقت گرفت. با ايشان رفتيم در اتاق مخصوص آقاي دکتر احمدي. او با وسايل پيشرفته دقت بسيار کرد. در آخر نتيجه گرفت که هيچ راهي ندارد جز عمل، آن هم ممکن است موفقآميز نباشد. و پس از عمل نيز مدت يک ماه ديگر احتياج به دستگاه برق دارد که بتواند حرف بزند.
نزديک محرم بود. بنده مأيوسانه به قم بازگشتم خيلي ناراحت بودم تا اين که با دل شکسته به حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام توسل پيدا کردم. نزديک صبح بود، خواب ديدم که وارد مسجد شدم، به داخل زير زمين مسجد رفتم ديدم آقايي بلند قامت و نوراني نشسته است. تا بنده وارد شدم سلام کردم. ايشان بلند شد و مرا در آغوش گرفته و سينهاش را به سينهي من چسبانيد و جملاتي بيان فرمود.
نفهميدم چه فرمود. سپس بيدار شدم، ديدم احساس سبکي ميکنم و درد سينهام گويا تخفيف پيدا کرده است. از آن ساعت به بعد رو به بهبودي رفتم که مجالس و منبرهاي محرم را شروع کردم و تا به حال احتياج به يک قرص هم پيدا نکردهام. بعد از چند روز به آقاي آهنگران تلفن زدم. ايشان باور نميکرد که خودم دارم صحبت ميکنم وقتي که ايشان قضيه را به دکتر گفته بود ايشان در جواب گفت: قضيهي ايشان فقط معجزه بوده، چون صداي ايشان باز نشدني بود. از اين قبيل معجزات اين مسجد زياد داشته و من افسوس ميخورم که چرا اين کرامات را از اول يادداشت نکردهام.
[ صفحه 422]
خجل بود
عطش از آل پيغمبر خجل بود
فرات از ساقي کوثر خجل بود
به اشک ديدهي سقا نوشتند
که سقا از علياکبر خجل بود
چهل منزل به روي ني از سکينه
سرعباس آب آور خجل بود
به روي نيزه چشمش دور ميزد
ولي اشک از زينب خجل بود
|