در سال 1363 شمسي روز پنجشنبه بنده به منزل حضرت آية الله العظمي گلپايگاني (ره) براي گوش دادن به روضه رفته بودم. من نشسته بودم که مرحوم آقا تشريف آوردند، طلبه‏ها بلند شدند و آقا نشستند. اين حقير رو به روي آقا واقع شده بودم. آقا فرمود: که شماها هم رو به خطيب بنشينيد. ما نتوانستيم که سخن آقا را قبول کنيم، زيرا ايشان پشت سر واقع مي‏شدند، در چنين حال آقاي صالحي خوانساري (حفظه الله) بالاي منبر مشغول موعظه بودند، و آن هم در باب حضرت عباس بن علي عليهماالسلام، ايشان خطاب کردند به حضرت آية الله گلپايگاني و گفت: من در کربلا بودم و بعد تشرف به حرم سيدالشهدا عليه‏السلام و قرائت زيارت نامه‏ي شريفه‏ي آن حضرت، حرم مطهر را ترک کردم، و روانه‏ي حرم مطهر باب الحوائج الي الله قمر بني‏هاشم عباس بن علي عليهماالسلام شدم. وقتي وارد صحن مبارک شدم، در صحن حضرت ابوالفضل عليه‏السلام باغچه‏ي کوچکي بود. من کنار باغچه قدري ايستادم، و به طرف حرم حضرت ابوالفضل عليه‏السلام نگاه مي‏کردم و ارتباط معنوي با آن حضرت برقرار شده بود که کسي به من سلام کرد. ديدم يکي از بازاري‏هاي مؤمن [ صفحه 419] تهراني است که با من دوست بود، جواب سلام او را گفتم و به او گفتم: زيارت قبول چه بي سر و صدا تشريف آورديد، نگاهم افتاد به جواني که رنگ از صورتش پريده و به شدت زرد شده بود و بي نهايت لاغر گرديده بود، گفتم: حاج آقا چه خبر و اين جوان بيمار کيست؟ تا اين سؤال را از او کردم اشک‏هايش جاري شد و گفت: حاج آقا اين بنده‏زاده است و ايشان مبتلا به مرض سرطان شده و من او را بردم آلمان، دکترهاي آلماني او را جواب کردند، و از آلمان او را بردم فرانسه، دکترهاي فرانسوي نيز ما را مأيوس کردند، و از فرانسه رفتيم آمريکا و دکترهاي آمريکايي نيز به ما جواب منفي دادند. وقتي که از همه جا مأيوس شديم، اين پسر جگر مرا آتش زد، گفت: پدر حالا که من از اين مرض خوب نمي‏شوم، خواهش مي‏کنم که مرا به ايران برگردان که من در وطن اسلامي خودم بميرم، و در بين مسلمان‏ها دفن شوم و من از خدا مي‏خواهم که من در آمريکا از دنيا نروم. من با حسرت تمام فرزندم را از آمريکا به ايران حرکت دادم، و وقتي حرکت کرديم قصد کردم که فرزندم را ببرم عتبات عاليات که آخر عمر پيشوايان و امامان خود را زيارت کند و بعد به ايران ببرم. تا به اينجا رسيد من به او گفتم: اي خوش انصاف آمدي، اما دير آمدي، خدا به تو انصاف بدهد آن همه آلمان و فرانسه و آمريکا رفتي، اما يک آن متوجه ابا عبدالله و ابوالفضل العباس عليهماالسلام نشدي! من اين جملات را به او گفتم، ناگاه ديدم يک عرب باديه نشين آمد و به آن جوان نگاه کرد و به او گفت: انت شيعه؟ و نگاه دوم را به پدر آن جوان بيمار کرد و گفت: أنت شيعه؟ شنو شيعه؟! با خشم و غضب دست آن جوان بيمار را گرفت، و کشان کشان او را از بين ازدحام جمعيت به داخل حرم حضرت ابوالفضل عليه‏السلام برد و من به دنبال آن دو حرکت کردم، ديدم که چگونه از حضرت عباس عليه‏السلام حاجت خواست. نزديک ضريح آن حضرت ايستاد و گفت: يا اباالفضل، أنت عباس بن علي، أنت باب الحوائج الي الله خذ الشباب شاب جدا. هذا الشاب مبتلا بالسرطان، يا ابافاضل، هذا الشاب ضيفک، يا عباس، أنت باب [ صفحه 420] الحوائج ان مات هذا أنت شنو باب الحوائج. مي‏گفت و گفت، چنان با شدت با حضرت سخن مي‏گفت که تمام زوار داخل حرم شدند، همه گريه مي‏کردند، من خودم به چشم خود ديدم که دست جوان از دست عرب رها شد، کنار ضريح حضرت افتاد، و من فکر کردم که افتادن پايان عمر جوان بود. مرد عرب دو دستي به ضريح حضرت عباس عليه‏السلام چسبيد و با صداي بلند گفت: عباس، اگر اين جوان بيمار را شفا ندهي و اين جوان بميرد، ديگر تو باب الحوائج نيستي، من تا زنده‏ام در حرم تو نخواهم آمد. بعد با صداي آهسته گفت: عباس تو مولاي مني، از تو خواهش مي‏کنم که اين جوان غريب بيمار را شفا بده. تا اينجا که رسيد من ديدم که جوان مريض فرياد زد و حرکت کرد. بلند بلند گريه مي‏کرد و در حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام مردم او را مي‏بوسيدند و لباس‏هايش را پاره مي‏کردند، تا به صحن رسيد لباسش را مردم کلا پاره پاره کردند و به عنوان تبرک با خود بردند. اين کرامت را من خود ديدم. حضرت آيت الله گلپايگاني، به خدا قسم سال‏هاست که از اين قضايا مي‏گذرد، هنوز اين پدر و پسر زنده‏اند و در بازار تهران زندگي مي‏کنند و از شيعيان خوب زمان هستند. در تمام اين گفتار من مي‏ديدم که اشک از چشمان مرحوم آيت الله گلپايگاني سرازير بود، قطرات اشک پشت سرهم مي‏ريخت. حقير نيز کراماتي از حضرت عباس عليه‏السلام ديده و قبر مطهر آن حضرت را بيش از دويست و پنجاه مرتبه زيارت نموده‏ام، خداوند، شيعيان را از پيروان حضرت عباس عليه‏السلام قرار دهد، ان‏شاءالله. الأحقر حاج سيد محمد ابراهيم حسيني صدر ابن‏المرحوم سيد ميرحسن صدر الواعظين‏