6. هنوز اذان صبح نشده بود، در رؤيا ديدم نوري از ورودي هال به طرفم ميآيد، نور جمع و خيره کننده شد، از خواب پريدم، چهرهاي در ميان نور پديدار گشت، آقايي زيبا رو با صورتي کم مو در سن 22 الي 23 سالگي [1] سوار بر اسب ديدم که به طرفم ميآمد، اگر چه زبانم ياري نميداد اراده کردم بپرسم شما کيستيد؟!
نگاهم به پرچمي پشت سر آقا افتاد، روي آن نوشته بود: «قمر بنيهاشم».
آقا با عظمت تمام از اسب پياده شد، و قدم بر زمين نهاد، برايم حيرت انگيز بود که آن حضرت در شفاي حقير نزول اجلال فرمودند! عجيب آن که اسب سم راستش را بر زمين ميکشيد، شال سبزي فرق سر مبارک آقا را پوشيده بود و دو طرف آن چپ و راست صورت و روي گوشهاي مبارکشان را ميپوشانيد و از سينهشان ميگذشت و تا پايين
[ صفحه 409]
ادامه مييافت به نحوي که يک قسمت آن بر زمين کشيده ميشد.
خطاب به بنده فرمودند: بلند شو، عرض کردم: نميتوانم، دست مبارکشان را از روي روپوش بر ساق پايم گذاردند، احساس کردم پايم خيس شد آنگاه با دست مطهرشان دستم را گرفتند، برخاستم، چه دستهايي؟! چه دستهايي؟!
اطرافمان بيابان بود نه ديواري، نه سقفي و نه ساختماني مشاهده ميشد. پدرم در حالي که در فاصله نسبتا دوري از ما ايستاده بود و لبخند ميزد توجهم را به خود جلب کرد. آقا به من دست دادند و لبخندي بر لبشان نقش بست آري، معنايش را فهميدم، يعني خداحافظ، شفايت دادم.
بنماي رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشاي لب که قند فراوانم آرزوست
هنگام رفتن و سوار شدن بر اسب شال سبزشان روي دستم کشيده شد، فرياد بر آوردم: اللهاکبر، اللهاکبر، اللهاکبر.
در اين هنگام مادرم از خواب پريد وحشت زده پرسيد: سيروس چه خبر شده، چه کسي آمده؟! گفتم: ابوالفضل، ابوالفضل، ديگر پايم درد نميکند شفايم دادند. گفت: بالا بزن، ديدم فقط آثار کمي خون بسته از قبل بر ساق پا مينمايد.
ادامه جريان از زبان مادر:
از خواب پريدم، نوري که وصفش را نتوانم کرد همه جا را فرا گرفته بود، تمام ساختمان ميلرزيد مثل اين که زلزله شده بود و عطر عجيبي فضا را آکنده بود. از آن لحظه تا اذان صبح (5 دقيقه بعد) و در ادامه تا 8 صبح اقوام و آشنايان از موضوع اطلاع يافتند و همگي جمع شدند ورد زبانشان استشمام عطر مطبوعي بود که فضا را پر کرده بود.
اين همه تجزيهي عباس است
«عين» عباس علمداري اوست
«با» همان بينش و بيداري اوست
«الف» قامت او ايثار است
«سين» سقايي آن سردار است
اين همه تجزيهي عباس است
فهم ترکيب نه در احساس است
«سيدرضا شريفي»
[ صفحه 410]
|