5. پاييز 1379 شمسي بود، ايام رجب المرجب شايد هيجدم مهرماه، زخمي پشت پاي چپم مشاهده کردم، تصورم اين بود که از ناحيه کفش آسيبي به پايم رسيده، لذا اهميتي ندادم، با دردناک شدن پا و پيشرفت زخم و سياه شدن اطراف آن در روزهاي بعد به فکر معالجه جدي افتادم. به خانم دکتر صوراسرافيل متخصص داخلي مراجعه کردم. پرسيد: سابقه‏ي قند داري؟ گفتم: خير. پس نبايد مهم باشد، به چيزي حساسيت داشتي بهبودي مي‏يابد. با گذشت ايامي چند سياهي تا مچ پايم را فرا گرفت، اگر چه به توصيه يکي از پزشکان جراح (آقاي دکتر ستوده‏نژاد) براي مدت دو هفته در حالي که بالش زير پايم قرار داده بودم در منزل بستري شدم ولي تا مفصل زانو پايم برآمده شده بود و تماما سياه و دردناک. ابتدا لنگان لنگان راه مي‏رفتم ولي ناچار به استفاده از چوب زير بغل شدم. يک روز هنگام رفتن به دستشويي احساس کردم زير پايم خالي شد و زمين خوردم. به دکتر سلاجقه مراجعه کردم، گفت: در اثر لخته شدن خون، اکسيژن به بافتها نرسيده است. ديگر پايم تا زانو احساسي نداشت نه درد و سوزشي و نه مي‏توانستم حرکتش دهم ولي از زانو به بالا درد مي‏کرد. پس از انجام يک سري آزمايش جديد خطر را جدي تلقي کردند که پلاکت خون نيز خيلي بالاست و هر آن احتمال وقوع سکته مغزي مي‏رود، بايد اوژانسي بستري شوي و تشخيص و درمان تحت نظر مستقيم پزشک انجام شود. يک هفته‏ي آخر درد زياد شد نزد خانم دکتر فرهمند متخصص پوست رفتم، گفت برو تهران. آقاي دکتر فريدنيا متخصص خون و آقاي دکتر رشيد فرخي متخصص جراحي گفتند بايستي پايت را قطع کنند، چرا که ديگر عصب پا نيز از کار افتاده است. بالاخره متقاعد شدم که پايم قطع [ صفحه 408] شود. تصميم گرفتيم عمل مزبور در تهران انجام شود. هم اينک چهل روز از شروع ناراحتي و پيدايش زخم مي‏گذشت. براي فردا يکشنبه 29 آبان 1379 شمسي بليط تهران تهيه شد چرا که عصر يکشنبه در بيمارستان دي نوبت دکتر داشتم. آن شب و شنبه شب با همه خداحافظي کردم، ديگر در اتاقم نمي‏توانستم بخوابم، احساس وحشت مي‏کردم، با مادرم گوشه‏ي حال جلو کريدور خوابيدم. پايم خسته و دردناک بود، برخاستم، خود را کشان کشان به شير آب رساندم، وضويي گرفتم و با حالت انقلاب عجيبي که در وجودم پيدا شده بود دو رکعت نماز هديه به حضرت ابوالفضل عليه‏السلام در حال ايستاده با کمک چوب زير بغل خواندم (البته اين دو رکعت نماز را در طول زندگي به کرات به جا مي‏آوردم). چهار دو رکعتي مستحب ديگر نيز خواندم، يکي‏شان هديه به روح پدرم بود. مادرم ديگر خواب رفته بود، من هم از شدت خستگي با وجود درد پاي شديد و اضطراب، اشک‏ريزان به منير قمر بني‏هاشم عليه‏السلام متوسل شده، سر روي بالش نهادم و خواب رفتم.