شاعري در عهد شاه عباس قصيده‏اي در مدح حضرت امير عليه‏السلام سروده و در آخر قصيده، طلب صله و جايزه از شاه کرده بود، قصيده را در وقتي انشاد کرد که شاه به واسطه‏ي بعضي سوانح به شدت غضبناک بود، چون شاعر اشاره به مطالبه‏ي صله کرد شاه از شدت غضب که متوجه نبود، گفت: برو صله‏ي خود را از کسي بگير که در حق وي مدح گفته‏اي، شاعر گفت: به چشم البته بايد همين طور باشد و من اشتباه کردم که نزد تو خواندم و از تو جايزه خواستم، و اندوهناک بيرون آمد و عازم زيارت حضرت امير عليه‏السلام گرديد. شاه عباس بعد از سکون غضب و به ياد آوردن کلام خويش پشيمان شده کسي را فرستاد از پي شاعر که عذر خواهي کرده جايزه بدهد، وي قبول نکرد و پاي پياده و پابرهنه به سوي نجف رفت و با همان هيأت سفر داخل صحن شريف شد، و مقابل حرم مطهر [ صفحه 40] حضرت امير عليه‏السلام ايستاد و بعد از سلام، عرض کرد: تو بر قصيده‏ي من از من داناتري و نيازي نيست که بخوانم و من بر ساحت تو فرود آمده‏ام و از تو جايزه مي‏خواهم که همه کس بداند که از جانب شماست، و هرگز از مکان خود قيام نخواهم کرد مگر آنکه بميرم يا آنچه مي‏خواهم در همين جا برسد، و پيوسته مي‏گريست و تضرع مي‏کرد تا شب فرارسيد و خواب او را ربود. پس حضرت امير عليه‏السلام را در خواب ديد که نامه‏اي به وي داد و فرمود: اين حواله‏اي است براي سفير فرنگ در بغداد، اين نامه را بده و جايزه‏ي خود را از او بگير، شاعر بيدار شد و نامه را در دست خود ديد که به لغت فرنگ نوشته شده، ولي از اين حواله تعجب کرد و با خود گفت شايد سري در اين نامه است که من نمي‏دانم، پس به سوي بغداد حرکت کرد تا آمد در خانه‏ي سفير، چون دربانان را ديد ترسيد که با آن لباس کهنه چه طور داخل شود و برگشت، و همچنين روز دوم، و روز سوم خود را سرزنش کرده گفت: تو مأمور هستي از جانب آن جناب و کسي قدرت بر اذيت تو ندارد و اگر مانع شدند برمي‏گردي، پس داخل خانه شد و کسي جلوگيري نکرد و آمد ديد که سفير تنها صحن خانه راه مي‏رود و با حالت تفکر چوب در دست بر زمين مي‏زند و چون نظر سفير به شاعر افتاد گفت: کجا هستي که سه روز است به اين شهر آمدي و از خور و خواب مرا انداخته‏اي؟ شاعر تعجب کرد و عذر خود را گفت: سفير فرمود: من به دربانان سپرده بودم که مانع نشوند و نشاني‏هاي تو را به آنان داده بودم، و او را نزد خود نشاند و غذايي خواست. شاعر به واسطه‏ي کفر او نخورد، سفير گفت: بخور من نيز در دين تو هستم، شاعر تعجب کرد و چون خط شريف را داد، سفير گريست و او را در ميان دو چشم خود گذارده بوسيد و خواند و گفت: بالاي چشم، آن حضرت را نزد من امانتي است امر فرموده به تو بدهم، شاعر تعجب کرده گفت: آشنا شدن به سرنوشت تو براي من مهم‏تر است از جايزه گرفتن. سفير دست او را گرفت در اندرون خانه به مکان خلوتي برد و گفت: بدان که من تاجري بودم در شهر خودم، مال التجاره‏اي تهيه کردم با جماعتي در کشتي نشسته به سفر دريا رفتيم. از قضا موجي برخاست و کشتي ما به گرداب افتاد، ما از حيات خود مأيوس [ صفحه 41] شديم و در همان جا کشتي‏هاي زيادي ديديم که احدي در آن‏ها نبود، پس در غذا جيره‏بندي ‏کردم که مبادا تمام بشود تا اينکه آذوقه تمام شد و هر روز را کسي با قرعه تعيين مي‏کرديم و مي‏خورديم تا به جز من و مرد ضعيفي نماند، پس من فرصت يافته او را کشتم و چند روزي با گوشت او زندگي کردم. در خلال اين احوال در آن کشتي‏هاي خالي تفريح مي‏کردم و از اجناس و جواهرات آن‏ها تفحص مي‏کردم، تا روزي جعبه‏اي يافتم که سنگ‏هاي قيمتي و جواهرات نفيسي در آن بود، از جمله سنگ درخشاني ديدم که مانند آن را هرگز نديده بودم، پس جعبه را برداشته و خود را به آن سرگرم مي‏کردم و حال آن که مي‏دانستم که به زودي از آن مفارقت خواهم کرد، تا گوشت آن مقتول تمام شد و زماني گذشت که غذايي به دست نيامد و قوا منهدم گرديد و به مرگ خود يقين کردم. در اين حال به خيالم خطور کرد که تضرع بنمايم به درگاه خدا و توسل جويم به مقربان خدا و از انبيا و سوگند دهم به حق ايشان که شايد بر من رحم بفرمايد و از اين ورطه خلاصي بخشد، پس استغاثه کردم و شفيع آوردم کساني را که مي‏دانستم از آدم تا عيسي و متوسل شدم بديشان ولي فرجي پيدا نشد. در اين وقت متذکر شدم که جماعتي از عرب که به بلاد ما تردد مي‏کردند مدعي بودند که پيغمبري از ايشان مبعوث شده و هرچه فکر کردم اسم او به يادم نيامد، مگر اينکه نام وصي او که شگفتي‏هاي زيادي را به وي نسبت مي‏دهند خاطرم آمد، پس ندا کردم و گفتم: يا علي! اگر مسلمانان راست مي‏گويند در آنچه به تو نسبت مي‏دهند و تو در اين مرتبه‏ي عظيمي هستي که ادعا مي‏کنند، پس مرا از اين ورطه خلاصي بده، و من عهد مي‏کنم که ترک نصرانيت گفته به دين اسلام درآيم و تضرع و استغاثه مي‏کردم و در شرف هلاکت بودم که ناگاه ديدم سواره‏اي روي اسب سفيد پيدا شد و مرا به نام صدا زد، پس من برخاستم که گويا ضعفي در بدنم نيست و فرمود اين کشتي‏ها را به يکديگر متصل کن، من آن‏ها را با ريسمان‏ها و زنجيرها وصل کردم، سپس فرمود: بگير دم اسب را و پاهاي اسب روي آب بود، و دم اسب بلند شده به آن چسبيدم، پس بر اسب نهيبي زد و چون حرکت کرد تمام کشتي‏ها به حرکت آمدند و با اسب به راه افتادند، که ناگاه ديدم [ صفحه 42] سواد شهر و ديوار خانه‏ها پيدا شد. پس ايستاد و فرمود: مي‏شناسي اين شهر را؟ دقت کردم ديدم شهر ماست، عرض کرديم: آري اين شهر ماست، فرمود: برو و اين کشتي‏ها را با آن چه در آن‏ها مي‏باشد از آن توست، گفتم: شما کيستيد؟ فرمود: من آن کسي هستم که صدا کردي و استغاثه کردي. من دهشت عظيمي کردم و در جزاي اين نعمت بزرگ متحير شدم و آن جعبه را که مملو از جواهرات نفيسه بود در دست گرفته گفتم چيزي لايق حضور مبارک به جز اين ندارم اين هديه را از من قبول بفرماييد. پس آن جناب گرفت و گشود و يک جواهر ارزشمند قيمتي از آن بيرون آورد و جعبه را به من داد و فرمود: من اين جواهر را از تو قبول کردم، بعد به من رو کرد و فرمود: اين امانتي است از من پيش تو آن وقت که حواله مي‏دهم به کسي که از تو بگيرد من گرفتم و داخل شهر شدم و اجناس کشتي‏ها را پخش کرده مشغول تجارت شدم، و از اعظم تجار و غني‏ترين مردم شدم، و با بعضي مسلمين خلوت کرده معالم دين اسلام را ياد مي‏گرفتم و ديدم که حفظ دين در آن بلاد کفر مشکل است. روزي سلطان فرنگ را گفتم که شما هر سالي کسي به بغداد مي‏فرستيد و مصارف زيادي انفاق مي‏کنيد، من اين شغل را بدون مطالبه‏ي چيزي از دولت متقبل مي‏شوم، سلطان از اين سخن خوشحال شد و چون مرا با عقل و ثروت و امانت مي‏شناخت قبول کرد و مرا بدين جا فرستاد. من سال هاست که اينجا هستم در باطن به زيارت ائمه عليهم‏السلام مي‏روم و در ظاهر در کيش نصاري مي‏باشم. حضرت امير عليه‏السلام در نامه‏ي شريف امر فرموده که امانت او را به تو بسپارم و آن جواهر را از جعبه‏اي که توي صندوقي بود بيرون آورد و به شاعر داد. و او به عجم برگشت و سلطان از قصه‏ي او مطلع شده او را طلبيد و ملاطفت و اکرام کرد و فرمود: تو از آن نمي‏تواني استفاده کني مگر آن که بفروشي و من آن را مشتري مي‏باشم، بدان چه دلت بخواهد که از خزينه‏ي من برداري. [ صفحه 43] شاعر قبول کرد و داخل خزينه شد و هر چه خواست برداشت و سلطان آن جوهره را به خزانه فرستاد، و خدا عالم است که در اثناي حوادث زمان آن گوهر گران‏بها چه شد! [1] . قصيده‏اي به مناسبت ميلاد با سعادت حضرت علي عليه‏السلام باز طبعم کرد ساز ساحت قدس ولايم‏ تا زند پرفراز قبه عرش علايم‏ رفته بر باب علي بنشسته سرگردان و حيران‏ تا ببينم جلوه‏اي از آن شه ملک بقايم‏ ناگهان از در رسيدم آن مه والاي عصمت‏ حضرت مولا امين حق علي مرتضايم‏ پس بدو گفتم علي جان اي فدايت جسم و جانم‏ خود ز نفس خويشتن بر گو تواي مشکل گشايم‏ گفت رو رو اين معمايي است بس دشوار و مشکل‏ کي توان رفتن به کام پشه آن بحر ولايم‏ گفتمش دانم وليکن عاشقت از خود مرنجان‏ خود تو برگو کيستي اي دلرباي جانفزايم‏ گفت داني کيستم؟ من ابن عم مصطفايم‏ من سفيرم من اميرم من علي مرتضايم‏ ابن بوطالب منم سردار هستي سر مطلق‏ جلوه‏ي پروردگارم من امام و پيشوايم‏ حافظ نسل نبيم صهر ختم المرسلينم‏ همسر زهراي اطهر زهره‏ي خيرالنسايم‏ [ صفحه 44] من اميرالمؤمنينم من شه دنيا و دينم‏ نور حق باب حسين تشنه شاه کربلايم‏ دختري دارم نمونه زينب آن فخر شجاعان‏ مثل کلثومم که دارد؟ باب مام مجتبايم‏ من عليم من عليم من امام المتقينم‏ سرور اهل يقينم شاه اقليم هدايم‏ اين منم تنديس ايمان اين منم تفسير قرآن‏ نقطة الباء وجودم سر امکان و بقايم‏ باء بسم الله و سر رحمتم عين رحيمم‏ مدح من حمد خدا زيرا که من شير خدايم‏ وجه رب العالمينم مالک در يوم دينم‏ ذکر من اياک نعبد مستعين کبريايم‏ من صراط المستقيمم من شه ملک قديمم‏ دشمنم گم کرده ره مغضوب حق نارش جزايم‏ لم يلد از مادر گيتي چو من در يتيمي‏ لم يکن للفاطمه کفوي بجز نور ولايم‏ من شهيدم صالحم برتر ز جمله انبيايم‏ عبد احمد هستم و مولاي دين مير سخايم‏ اين منه طه و يس قاف و عين و سين و نونم‏ و القلم و الذارياتم و الضحي و هل اتايم‏ من مزمل من مدثر من به معراجش مکبر مرسلاتم ناشراتم بو تراب پارسايم‏ سلسبيلم، کوثرم من مالک يوم القرارم‏ جنت و نارش به من بسپرده از امر خدايم‏ من صراطم عين ميزانم شفيع شيعيانم‏ سندسم، استبرقم، من زنجبيل دلربايم‏ [ صفحه 45] نازعاتم، ناشطاتم، سابحات و سابقاتم‏ والسماء ذات البروجم يوم موعود و جزايم‏ عين فجرم ذات وترم شفع را باب عظيمم‏ شاه اصحاب يمانم سر والشمس و ضحايم‏ تين و زيتون طور سنين و تجلاي نهارم‏ اين منم آن احسن تقويم کز باطل جدايم‏ ليلة القدرم که از آلاف اشهر برترم من‏ مطلع الفجرم سلامم جمله قرآن در ثنايم‏ دين به من گرديده کامل نعمت حق را تمامم‏ مکتب اسلام را من رهبري پس پر بهايم‏ من بشيرم من نذيرم من سراجم من منيرم‏ شاهد اعمال خلقم لطف حق را من گدايم‏ اين منم آيات محکم بلکه من ام‏الکتابم‏ اين منم قرآن ناطق بر رضاي حق رضايم‏ صابرين و صادقينم قانتين و منفقينم‏ من همان مستغفرينم با سحرها آشنايم‏ من اولو العلمم اولو الألبابم و هم اهل ذکرم‏ من اولو الامرم که حق واجب نموده اقتدايم‏ اين منم کاندر رکوعم معطي خير و زکاتم‏ اين منم مقصود بلغ لو کشف را من ندايم‏ من خودم مفتاح غيبم من خودم عين شهودم‏ اولين مخلوق حقم راسخ علم خدايم‏ سابقون الاولونم تائبون الحامدونم‏ سائحون الراکعونم ساجدون را پيشوايم‏ مخرج حيم ز ميت مخرج ميت ز حيم‏ من قسيم عمر و رزقم من بهشت دلگشايم‏ [ صفحه 46] کوکب دري منم من نور و مشکاة و سراجم‏ من همان نور علي نورم که مصباح هدايم‏ من خودم جنات عدنم اعظم آيات حقم‏ مهد تقوا و حيات طيب و عشق و صفايم‏ من درخت طور هستم کز تجلاي جلالم‏ موسي عمران بشد مدهوش سيناي طوايم‏ اين منم فضل‏الله و نصرالله و فتح قريبم‏ محسنينم مسلمينم مؤمنين را مقتدايم‏ صافاتم تالياتم طارق و سقف رفيعم‏ من الف لاميم و صاد و مفتخر بر انمايم‏ نجم ثاقب بدر طالع خالص دين مبينم‏ و القمر روي منيرم تاج رأس مصطفايم‏ اول و آخر منم هم ظاهر و هم باطنم من‏ عروة الوثقاي دينم قاضي يوم القضايم‏ من که در ام الکتاب حق علي وهم حکيمم‏ من که فرقانم بلاغم شاه اخوان الصفايم‏ کعبه را من زادگاهم قبله را رکن رکينم‏ حجر اسماعيلم و زمزم منم کوه صفايم‏ مروه أم رکن يمانم مستجار و مستجيرم‏ هم مقامم بهر ابراهيم و هم کوه حرايم‏ من که ميقاتم منايم مشعرم سعيم طوافم‏ من همان بيت الحرامم بيت معمور خدايم‏ شاهد بزم الستم با خدا من عهد بستم‏ اهل ذکرم نور حقم معني قالوا بلايم‏ انبيا را من معلم اوليا را اوستادم‏ اصفيا را مرشدم من قله‏ي کوه تقايم‏ [ صفحه 47] من خليلم من ذبيحم شيث و ادريس و کليمم‏ عيسي روح اللهم من ثاني آل عبايم‏ حامل نوحم به کشتي ناجي موسي به بحرم‏ صاحب يونس به بطن حوت و يار بينوايم‏ خضر و الياسم من و داود و ذاالکفل نبيم‏ حامي عيسي به مهدم يار شيخ الانبيايم‏ قلب احمد هستم و نور دل آن شهريارم‏ من محمد را امينم دين حق را من بهايم‏ من نگهبان زمينم سر رفع آسمانم‏ آمرم شمس و قمر را حافظ عرش و فضايم‏ اين منم صديق اکبر اين منم فاروق اعظم‏ من پيمبر را وزيرم بهترين اوصيايم‏ من يداللهم منم عين الله و وجه خدايم‏ قدرت‏الله نعمت‏الله رحمت بي‏انتهايم‏ نسخه‏ي اسماء حسنا و منم آن اسم اعظم‏ چونکه من اصل الاصولم واجب ممکن نمايم‏ شاه فرد مؤمنينم شهسوار متقينم‏ آيت عظماي حقم قامت شرم و حيايم‏ فاتح خيبر منم کوبنده‏ي شرک و عنادم‏ بدر و احزاب و احد را قائدي مشکل گشايم‏ من علمدارم سپه دارم امير تاج بخشم‏ من نبي را ياوري دلسوز و با مهر و وفايم‏ حيدرم من صفدرم من عبد حي داورم من‏ قاب قوسين شهودم منبع جود و عطايم‏ من صلاتم من زکاتم من صيام و هم جهادم‏ اصل و فرع دينم و کروبيان را مقتدايم‏ [ صفحه 48] ديدن رويم عبادت چون جمال کردگارم‏ وصف من توصيف حق من جلوه‏ي نور خدايم‏ حب من ايمان و بغضم کفر و الحاد و شقاوت‏ شيعيانم شادمان و درد آنها را دوايم‏ باب ايتامم به مسکينان پرستاري رؤفم‏ بر اسيران مهربانم من نواي بي‏نوايم‏ در شجاعت نامدارم در صداقت بي‏مثالم‏ ساقي حوض شراب طاهر و آب بقايم‏ جان من جان محمد جان او جان من آمد اين تعهد نزد حق بستيم در عرش علايم‏ خاک درگاهم بشد مسجود جبريل و ملائک‏ اسجدوا فرموده بهر تربت پاکم خدايم‏ پيک توحيدم من و تورات و خود نفس زبورم‏ من که انجيلم براي عيسي او را رهنمايم‏ فيض اول عقل کل ممسوس ذات کردگارم‏ حق نموده در ازل تاجي ز کرمنا عطايم‏ باب شهر علم احمد پيکر فضل و شعورم‏ حاکمم بر هستي و بر ما سوا فرمانروايم‏ فيض و جودم قسط و عدلم دشمن ظلم و فسادم‏ من خودم سيف اللهم من تاجدار لافتايم‏ (ساعيا) داني که هستم؟ بنده‏ي پروردگارم! چونکه عبدم حق بدادم اين چنين عز و بهايم‏ مرتضي عظيمي (ساعي شهرضائي) [ صفحه 52]

[1] کشکول شمع جمع، محمد راجي، ص 450 - 447، به نقل از وقايع الأيام خياباني، ج صيام، ص 396 به نقل از دارالسلام.