به حواله روزنامه دو جنگ به تاريخ 2 اکتبر 1981 ميلادي مکالمه نويس آقاي رئيس امروهوي يک منظره وجداني بر ضريح مبارک حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام خبرنگار ممتاز آقاي اقبال احمد صديقي ساکن يوکي پلازا فيدرل بيايريا مرکز (خيابان کراچي) از طرف روزنامه جنگ و اخبار جهان به عنوان نماينده به عراق رفته بود. در اين هنگام، ايشان دچار يک منظره عجيب وجداني و روحاني ميشود. 21 روز در عراق من بوده و در پاکستان 20 رمضان المبارک بوده.
او مينويسد: ما در هتل دار السلام واقع در خيابان سعدون اتاق شماره 36 ساکن بوديم وضو گرفتم لباسهايم را عوض کردم و در اتاق را قفل کردم با پله برقي پايين آمدم. به دو خبرنگار پاکستاني به طرف کربلا روانه شدم.
يک افسر جوان از وزارت فرهنگ عراق راهنماي ما بوده دلش از عقيده و محبت سرشار بود. ما ابتدا از جديدترين پل رودخانه دجله و فرات گذشتيم راهنماي ما که دانشجوي دانشگاه بغداد (فوق ديپلم) بوده در بين راه دربارهي همهي مقامات مهم اطلاعاتي در اختيار ما گذاشت با وجود شلوغي ماشينها ماشين ما با سرعت تمام ميرفت بعد از پل السيد دو قريه به نام عموديه و اسکندريه وجود داشت و از اين جا آثار کربلا نمودار شد ما داخل شهر شديم، شهر مملو از اتوبوس و افراد پياده بود و ماشين ما نتوانسته جلو برود بالاخره ماشين را پارک کرديم و به حرم مطهر سيدنا امام حسين عليهالسلام رفتيم. مدير روزنامه جهاد پيشاور آقاي شريف فاروقي و نماينده خصوصي روزنامه زنها از اسلام آباد خانم شميم الحق هم سفر ما بودند. با دل مضطرب داخل حرم مطهر امام حسين عليهالسلام شديم ازدحام آن قدر زياد بود که «الله اکبر» آن شأن و عظمتي که حق تعالي به اين مقام اقدس و متبرک را اعطا فرموده است. دلباخته شبکهي ضريح امام حسين عليهالسلام را ميبوسيدند و به حالت گريه و زاري دعا ميکردند وقت نماز عصر شد.
من از رفقا اجازه خواستم و در گوشهاي نشستم و نماز خواندم. بعد به همراه همه رفقا ايستاده، مشغول به خواندن فاتحه شديم. در اين هنگام يک خنکي شگفتانگيز در دل و
[ صفحه 400]
چشمهايم احساس کردم. همه فضا از بوي مهر و محبت و شفقت معطر بود. وقت افطار نزديک شد و ما آرزو داشتيم که از زيارت کردن بقيه شهداي کربلا محروم نمانيم چون زياد شلوغ بود.
دست يکديگر را گرفته روانهي ضريح مطهر حضرت ابوالفضل العباس بن علي عليهمالسلام شديم داخل حرم شديم. آه چه جاه و جلال در آن مقام اقدس حاکم بود. از ازدحام زائران گذشته نزديک صدر شديم بالاي در با الفاظ زيبا کنده شده بود: يا أباالفضل العباس به خاطر هيبت و عظمتش دلم تاب تاب ميکرد و احساس ميکردم من مانند آن بچه کم سن هستم کسي که روبه روي معلمش آمده باشد تکليف خانهاش را انجام نداده.
اگر آقا ابوالفضل العباس عليهالسلام بپرسند: فلاني، تا حالا چه کار ميکردي چه جواب خواهم داد همه زندگيم جلو چشم باطن آقاي ابوالفضل العباس عليهالسلام آشکار است.
با اين وضع پشيماني و احساس خجلت زيارت کرديم در اين هنگام، وقت افطار شد. افطار کرديم و به هتل خود برگشتيم به اتاق خود رفتم و در را قفل کردم. يک دفعه صدايي آمد، گويا کسي دارد در را ميزند با عجله بلند شدم، در را باز کردم، ديدم که يک آقايي است که قامتش خيلي بلند عمامهاش سبز رنگ، ريشش مشکي، سينهاش خيلي پهن، دارد برميگردد، بعد که خوب ميخواستم نگاه کنم، ديدم که پيدا نيست، گريه کردم خيلي ناراحت شدم همهي فضا معطر به بوي خوش شده بود. آه هرچه تلاش کردم و گشتم ديگر نتوانستم که آن وجود اقدس که اين چنان شمايلي داشته باشد پيدا کنم پيدا نکردم.
|