يک واقعه عجيب و غريب و شگفت‏آور که از کتاب علي عليه‏السلام قسمت دوم، ص 114 به حواله‏ي تقويم اماميه لاهور نوشته شده بود. آقاي قيصر بارهوي از لاهور روانه‏ي مولتان براي روضه خواني امام حسين عليه‏السلام بوده با اتوبوس به آن جا تشريف مي‏بردند. اتوبوسي که بر آن سوار بود وقتي به شهر رسيد توقف کرد، راننده به مسافران گفت: مسافراني که عازم مولتان هستند از اتوبوس پياده و سوار اتوبوس ديگري شوند. بنده هم همراه با مسافران ديگر که اعزام مولتان بودند به آن اتوبوس سوار شدم و اتوبوس حرکت کرد. اتوبوس چند کيلومتر حرکت کرده بود که متوجه شدم کيف من که در آن دفتر مرثيه خواني بوده در اتوبوس قبلي جا مانده است يک دفعه دلم گرفت و نمي‏فهميدم چه کار کنم؟ اگر برگردم ممکن است اتوبوس از آن جا حرکت کرده باشد يا کيفم را برده باشند. اگر مولتان هم بروم چگونه در آن جا روضه خواني کنم. در دلم از حضرت عباس عليه‏السلام علمدار کربلا کمک خواستم و گفتم: تو که فرزند مشکل گشا هستي کمکم کن من براي روضه خواني برادر شما امام حسين عليه‏السلام مي‏رفتم. مبتلا به مشکلي شده‏ام که شما از آن باخبري مولا عباس، دفتر مرثيه خواني مرا برگردان. در دلم به حضرت عباس عليه‏السلام متوسل شدم. اتوبوسي که بر آن سوار بودم يک دفعه خراب شد. راننده، اتوبوس را کنار جاده پارک کرد و همه مسافران از اتوبوس پياده شدند و راننده مشغول تعمير اتوبوس شد، کمي بعد از طرف شهر خانيوال اتوبوسي آمد و به فاصله چند متر جلوتر از ما ايستاد. يک نفر از آن پياده شد و نزد اتوبوس ما آمد و با صداي بلند نام مرا برد و گفت: قيصر بارهوي کيست؟ وقتي نام خودم را شنيدم با عجله گفتم: من هستم. آن شخص کيفم را به من داد و گفت: که در بين راه يک نفر اين کيف را به من داده و تأکيدا به من گفته است که همين الآن در بين راه به يک اتوبوس برخورد مي‏کني که در آن شخصي به نام قيصر بارهوي است، اين کيف را به او بده بعد از دادن کيف رفت و در اتوبوس خود نشست و روانه شد. با رفتن آن شخص، اتوبوس درست شد و مسافران سوار شدند و ما به سوي منزل حرکت کرديم. [ صفحه 399]