4. در ايام عرفه که کربلا مشرف بوديم عده‏اي از همسفران را طبق برنامه به کنار فرات و بارگاه طفلان مسلم عليه‏الرحمة و حر رياحي بردند، ولي من و سه تن ديگر کربلا مانديم و نرفتيم. آنها که رفته بودند، آب فرات برداشته بودند ولي ما نه. من به مأمور گفتم: ما را به فرات مي‏بريد؟ گفت: معلوم نيست، بعيد است. وقتي که مي‏خواستم از کربلا باز گرديم، نزديک فرات که من به يک مأمور گفتم. گفت: باشد ان‏شاءالله ولي ديگر مأموران و راننده گفتند: خير، ما توقف نداريم. بين آنها اختلاف شد. بالأخره قبول نکردند و اصرار ما هم فايده نبخشيد. بعد از حدود نيم ساعت بحث و مشاجره، نتيجه منفي شد. تا اين که من رفتم به آنها و راننده يک کلمه گفتم، ديگر گويا لال شدند و آن اين بود که با عتاب گفتم: أشکو منکم الي سيدنا وعمنا أبي‏الفضل العباس عليه‏السلام (شکايت شما را به آقا و مولا و عمويان عباس عليه‏السلام مي‏کنيم). سپس آمدم و نشستم و آنها هم سکوت کردند، ولي گويا اثر کرد. لذا وقتي به کنار فرات رسيديم، راننده ايستاد و مأمور گفت: فقط دو نفر پايين بروند که من رفتم با سه نفر ديگر و يک مأمور و آن لحظه، لحظه‏ي بسيار خوبي بود. زيرا به ياد وجود مقدس حضرت عباس عليه‏السلام سقاي طفلان افتادم. وارد شريعه شدم، دلم را غم گرفت، درياي آب و عطش عباس؟! که ديد کنار آبي سقا تشنه باشد که ديد پور کوثر لب خشکيده باشد وارد فرات که شدم با دو کف آب برداشتم و به دهان نزديک کردم ولي آن را ناخودآگاه ريختم ولي دوباره برداشتم و نوشيدم. سلام بر حسين عطشان کربلا و سلام بر سقاي تشنه کامان کربلا.