جناب حجة الاسلام والمسلمين حامي و مروج مکتب اهلبيت عصمت و طهارت عليهمالسلام آقاي سيد اباصالح (احسان الله) سبزواري تويسرکاني از عالمان با تقوي حوزهي علميه قم طي نامهاي به دفتر انتشارات مکتب الحسين عليهالسلام و نگاشتن پنج کرامت چنين مرقوم داشتهاند:
بسم الله الرحمن الرحيم
يا کاشف الکرب عن وجه الحسين عليهالسلام
اکشف کربي بحق اخيک الحسين عليهالسلام
1. چند سال پيش، حدودا سال 1368 شمسي حقير براي تبليغ به اطراف شهر مشهد نزديک چناران در ايام محرم يا صفر اعزام شدم. قضيهاي را از اهالي محل از کرامات حضرت ابوالفضل عليهالسلام شنيدم و آن مربوط به مردي بود که تازه فوت شده بود و جهت قرائت فاتحه سر قبر او هم رفتم.
اما اصل قصه: به پاسگاه نيروي انتظامي گزارش ميرسد که حيواني درنده در اين ناحيه پيدا شده و هر چندي به گلهي گوسفندان حملهور ميشود و تلفات زيادي به مردم زده است. چوپانها با سگهاي خود هم حريف او نشدهاند و حتي سگها از ديدن او نه تنها حمله نميکنند بلکه متواري هم ميشوند و تن به مبارزه با آن حيوان نميدهند. بعدا معلوم شد که او يک قلاده پلنگ بيرحم و تيز چنگالي است مأموران پاسگاه هم بعد از دو سه بار گشت، اعلام عجز و ناتواني ميکنند و ميگويند از عهدهي ما خارج است. برويد راه ديگري پيدا کنيد.
در اين ميان به مردي که نامش را فراموش کردهام ولي معروف به «آقا پهلوان» و خيلي قوي پنجه و زورمند بود، پيشنهاد ميشود. يکي از اهالي به من گفت ما به آقا
[ صفحه 387]
پهلوان گفتيم: بيا دل به دريا بزن و به جنگ اين پلنگ برو، يا او را ميکشي و مردم از شر او راحت ميشوند يا پلنگ تو را ميکشد و ما از دست تو راحت ميشويم! (البته از باب مزاح بوده).
بالأخره، غيرت او را به جوش آورده و او را به جنگ پلنگ ميفرستند. لذا، پهلوان به اندازه يکي دو روزي نان و غذا و آب برميدارد و در ساروقي ميپيچد و آلاتي مثل تبر و غير آن برميدارد و از خانواده خداحافظي ميکند و به امان خدا راهي کوه و صحرا ميشود.
اصل قضيه را خودش چنين نقل ميکند: حرکت کردم و به ميان درهاي که بيشتر پلنگ در آنجا ديده ميشد و پناهگاهش محسوب ميشد روانه شدم «و هل من مبارز» ميکردم. ساعاتي گذشت، خبري نشد، و او را پيدا نکردم. لذا در کنار سنگ بزرگي در دامنهي کوه نشستم و به پهندشت صحرا و قعر دره نظاره ميکردم و در دل ميگفتم کجايياي پلنگ تا اين که با صداي غرش مهيبي که دل هر جنبندهاي را ميلرزاند به خود آمدم، اما او را نديدم. تا يک باره به پشت سر خود نگاه کردم، ديدم حريف، روي سنگ بالاي سر من دهان گشوده و مرا ميطلبد. تبرم را محکم در دست گرفتم، ولي از هيبت او وحشت کردم، (البته بدون تعارف) و چون غافلگير شدم درمانده شدم و او بالا بود و من پايين، اختلاف سطح او را بر من بيشتر مسلط ميکرد و مرگم را ميديدم، که ناگهان حالت حمله به خود گرفت و گويا ميخواست روي سر من بپرد. تا خيز برداشت به طرف من، از جگر فرياد زدم: يا اباالفضل العباس، يا قمر بنيهاشم، خودت به فريادم برس. که يک باره پلنگ بر سر من پريد، ولي روي زمين افتاد و گيج شد و من از فرصت استفاده کردم و پريدم و با تبر بر فرق او کوبيدم که نقش زمين شد و با چند ضربهي ديگر او را کشتم.
اهالي که منتظر «آقا پهلوان» بودند بعضي به من گفتند: عصر ديديم آقا پهلوان ميآيد و لاشهاي را به دوش گرفته. نزديک آمديم ديديم آن حيوان مرده است. گفتيم لابد شوخي ميکند و چيز ديگري است آورده، صدا زد: بياييد اين هم پلنگ! مردم باور نداشتند، بعضي ميترسيدند نزديکتر بيايند، تا پهلوان اطمينان داد که مرده است و پلنگ
[ صفحه 388]
به راستي کشته شده بود. قهرمان ظاهري قضيهي ما سخن خويش را با اين جمله به پايان رساند.
اهالي محترم! من اين پلنگ را نکشتم، بلکه اين پلنگ را مولا حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام کشت و اگر آقا به فريادم نميرسيد اين پلنگ مرا تکه تکه کرده بود. خدا روح آقا پهلوان را در اين شب جمعه شاد کند که درس خوبي به همه شنوندگان و خوانندگان قصهي خود داد.
|