جناب حجة الاسلام آقاي شيخ محمد تقي سيفي همداني، حامي مکتب اهلبيت عصمت و طهارت عليهمالسلام طي مکتوبي به انتشارات مکتب الحسين عليهالسلام چنين نگاشتهاند:
بسم الله الرحمن الرحيم
(و لله الاسماءالحسني فادعوه بها) [1] .
هر کس در طول زندگي مشکلاتي دارد و براي حل آن مشکل به شخصي يا اشخاصي مراجعه ميکند:
اين جانب محمد تقي سيفي هم در زندگي همانند ساير مردم طبعا مشکلاتي و خواستههايي داشته و دارم، ولي تا به حال سعي کردهام براي رفع و حل مشکلم به در خانه کساني که غير اهلبيت عليهمالسلام هستند مراجعه نکنم و استمداد نجويم. و يا کساني که عطر و بوي اهلبيت عليهمالسلام را داشته باشند. مانند باب الحوائج و باب الحسين عليهماالسلام يعني وجود نازنين حضرت قمر بنيهاشم ابوالفضل العباس عليهالسلام روحي و ارواح من تبعني فداه، بنده براي حل چندين مشکل به آن بزرگوار متوسل شده و نتيجه گرفتهام من جمله حل مشکل خانه و آب و نيز مشکل تلفن منزل بنده چون
[ صفحه 379]
شغلم اقتضا ميکند که در مسافرت باشم، وقتي هم که مسافرت بودم از وضع اهل خانه بي اطلاع ميماندم که موجب نگراني بود لذا نياز مبرم به تلفن داشتم و از طرفي هم پولي نداشتم که يک دفعه يکصد و پنجاه هزار تومان براي تلفن بدهم تا اين که روزي مطلع شديم که تلفن به نرخ دولتي ميدهند. بنده سريع رفتم به مخابرات و متوجه شدم که دو روز از ثبت نام تلفن گذشته است.
از ساختمان مخابرات که به حضرت باب الحوائج قمر بنيهاشم عليهالسلام عرض کردم که بنده حالا منزلم نيمه کاره است و گاز شهري ندارم، با اين حال به تلفن بيشتر نيازمندم و اين حقير از شما يک تلفن ميخواهم و صد صلوات هم هديه کردم به حضرت قمر بنيهاشم ابوالفضل العباس عليهالسلام و صد صلوات هم هديه کردم به مادرش حضرت امالبنين عليهاالسلام و عرض کردم سفارش ما را به آقازادهي بزرگوارتان بکنيد، دوباره برگشتم داخل ساختمان مخابرات، سؤال کردم آيا راهي دارد اسم ما را هم ثبت کنيد؟
ايشان فرمودند: برويد نزد رئيس کل مخابرات استان قم اگر دستور بدهد مشکل حل خواهد شد. رفتيم پيش رئيس کل، ايشان هم جواب منفي داد برگشتم منزل، نماز را خواندم و غذا حاضر بود برايم آوردند، مختصر خوردم و ديگر نتوانستم و در گرماي آذرماه و ظهر ساعت يک و نيم بعدازظهر آمدم خيابان که سوار ماشين شوم و به مدرسه فيضيه يا حرم مطهر کريمهي اهلبيت حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام بروم.
سپس چند ماشين آمدند و مرا سوار نکردند و من حديث نفس کردم که شايد مصلحت اين باشد، اين دفعه ماشين ديگري آمد سوار کرد بعد از تعارفات گفت: حالا در اين گرما کجا ميرويد من قصه را برايش گفتم ايشان گفتند: جبهه رفتهايد؟ گفتم چند ماه رفتهام، و گفت: خوب است سريع ما را به مرکز بسيج برد از کنار ساختمان بسيج ايشان را با اصرار برگرداندم، خودم رفتم داخل ساختمان، شخصي را هم که اسمش را گفته بودند و حالا فراموشش کردهام، ديدم درها و پنجرهها را ميبندند که بروند اشاره کردم: نبنديد، رفتم نام همان شخص را پرسيدم ما را راهنمايي کردند، رفتم داخل فيضيه نياز به تلفن را مطرح کردم. ايشان هم خدمات جبهه و فعاليت بسيج را
[ صفحه 380]
سؤال کرد و چون براي سربازي هم اقدام کرده بودم.
مدارک لازم نزدم بود و آنها را هم ارائه دادم سريع دو برگ کاغذ نوشت و به من داد و گفت: ببريد به مخابرات انشاءالله مشکل حل خواهد شد. بنده گفتم ثبت نام تمام شده است.
ايشان گفتند: چون هفتهي بسيج بود يک هفته براي بسيجيان مهلت گرفتهايم. امروز روز آخر مهلت ما بود پنجره را ميبستم بروم که شما صدا زديد که نبنديد اگر شما بيست ثانيه دير آمده بودي ما هم رفته بوديم و مهلت شما هم تمام شده بود، اين جا بود که متوجه شدم که من بايد نهار را نيمه کاره ميگذاشتم و آن شخص هم با سرعت بيايد ما را ببرد کارها به آساني درست بشود تا آن لحظه آخر که او ميخواست پنجره را ببندد، من آن جا برسم و اين همه عنايات را غير از توسل به آن عزيز دلبند حضرت اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليهمالسلام و باب الحوائج و باب الحسين عليهمالسلام چيز ديگري نميدانم در ضمن تلفن را هم قسطي کردند که در آن موقعيت نياز زيادي به پول داشتم.
هشتم ربيع الثاني 1421 قمري
سالروز تولد امام ابا محمد الحسن العسکري عليهالسلام
|