جناب آقاي حاج محمد خبازي معروف به مولانا کرامتي را از آقا قمر بني‏هاشم حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام چنين نقل مي‏کند: در يکي از سفرها ايام تاسوعا و عاشورا در کربلاي امام حسين عليه‏السلام بودم. [ صفحه 375] عرب‏ها بر حسب عادت ايام عاشورا در کربلا عزاداري مي‏کنند. و از نجف اشرف هم براي شرکت در عزا به کربلا مي‏آيند، ولي در ايام 28 صفر در نجف اشرف عزاداري مي‏کنند و از کربلا هم به نجف اشرف براي عزاداري مي‏روند. صبح 27 صفر از نجف به کربلا آمدم و چون خسته بودم به حسينيه رفتم و در آن جا خوابيدم. بعدازظهر که به زيارت حضرت قمر بني‏هاشم ابوالفضل العباس عليه‏السلام و زيارت امام حسين عليه‏السلام مشرف شدم، ديدم حرم خلوت است، حتي خدام هم نيستند، رفت و آمد مردم کم است و گفتم: پس مردم کجا رفته‏اند؟ گفتند: امشب شب 27 صفر است، اکثرا مردم از کربلا به نجف اشرف مي‏روند و در عزاداري رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و سبط اکبر آن بزرگوار حضرت امام حسن مجتبي عليه‏السلام شرکت مي‏کنند. من ناراحت شدم، به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام آمدم و عرض کردم: آقا جان، من از عادت عرب‏ها خبر نداشتم و به کربلا آمدم، يک وسيله جور کنيد تا به نجف اشرف باز گردم. آمدم سر جاده ايستادم، ولي هرچه ايستادم وسيله‏اي نيامد دوباره به حرم مطهر مشرف شدم و به حضرت قمر بني‏هاشم عليه‏السلام عرض کردم: آقا من مي‏خواهم به نجف اشرف بروم. باز به اول جاده برگشتم ولي از وسيله‏ي نقليه خبري نبود. بار سوم آمدم سر جاده ايستادم، ديدم يک فولکس واگن کرمي رنگ جلو پاي من ترمز کرد. گفت: محمدآقا. گفتم: بله. گفت: نجف مي‏آيي؟ گفتم: بله. گفت: بفرماييد بالا. من عقب فولکس سوار شدم، راننده مرد عرب متشخصي بود که چپيه و عقالي بر سرش بود. از آئينه ماشين گريه کردن او را ديدم. از او پرسيدم: حاجي، قضيه چيست؟ چرا گريه مي‏کني؟ گفت: نجف به شما مي‏گويم. آمدم نجف، ما را به مسافرخانه‏اي برد که قبلا با او آشنا بود. به مدير مسافرخانه [ صفحه 376] گفت: اين محمد آقا چند روزي که اين جا است مهمان ماست و هرچه خرجش شد از ايشان پول نگير. بعد به من آدرس داد که هر وقت کربلا آمدي به اين آدرس به خانه‏ي ما بيا. گفتم: اسم شما چيست؟ گفت: من سيد تقي موسوي هستم. گفتم: از کجا مي‏دانستي که من مي‏خواهم به نجف بيايم؟ گفت: بعدا برايت به طور کامل تعريف مي‏کنم، اما اکنون به تو مي‏گويم: من عيالي داشتم که وقت وضع حمل از دنيا رفت. از او دختري به يادگار مانده است و من اين دختر را با مشکلات فراوان بزرگش کردم زن ديگري گرفتم و اين زن نزدک وضع حملش بود. امروز ديدم ناراحت است و دکتري در اين نزديک‏ها نبود. به زن همسايمان گفتم: که برو خانه‏ي ما که زنم حالش خوب نيست و خودم به حرم مطهر حضرت قمر بني‏هاشم حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام آمدم و عرض کردم: آقا، اگر اين زن هم از دستم برود زندگي‏ام از هم پاشيده مي‏شود. با دل شکسته و گريه‏ي زياد به خانه آمدم، ديدم عيالم دو قلو بچه‏دار شده و به من گفت: برو دم جاده‏ي نجف اشرف، يک نفر به نام محمدآقا آن جاست، او را به نجف برسان و برگرد. گفتم: محمدآقا کيست؟ گفت: من در حال درد بودم و حالم غير عادي شد، در اين هنگام حضرت قمر بني‏هاشم ابوالفضل العباس عليه‏السلام را ديدم. فرمودند: ناراحت نباش، خداوند عالم دو فرزند دختر به شما عنايت مي‏کند، به شوهرت بگو: اين زائر ما را به نجف ببر. خلاصه، من مأمور بودم شما را به نجف بياورم. من بعد از زيارت به کربلا آمدم، منزل ايشان رفتم ديدم دو دختر دو قلوي او و عيالش بحمدالله همه صحيح و سالم هستند و از من پذيرايي گرمي کردند، به خاطر آن که زائر حضرت قمر بني‏هاشم ابوالفضل العباس عليه‏السلام بودم. [1] . [ صفحه 377] افلاکيان مقام ورا آرزو کنند شهزاده‏اي که اهل جهان رو به او کنند حاجات خود را همه از لطف او کنند باب الحوائج است و از او هر مرامند حل تمام مشکل خود را موبه مو کنند از بس که شامخ آورده شأن جلال او افلاکيان مقام ورا آرزو کنند روي پل صراط دو بازوي حضرتش‏ ديوار نور بين محب و عدو کنند اندر بقاي حرمت دين دست خويش دار تا پرده‏ها ز آبروي دين رفو کنند غير از حسين جمله شهيدان کربلا در حشر از او زيادتي آبرو کنند اي خوش به حال زائر و آنان که حب او در قلبشان هميشه و با مهر خو کنند عطر مجالسي که به نامش بپا شود آن عطر از شميم وي دستي که بو کنند بي دست بود و مشک به دندان گرفته بود شايد از آب خيم تر گلو کنند گفتا به عالمي چو بيايد به خواب او از اسب روي خاک مرا گفت و گو کنند يا رب غبار معصيت از روي اين حقير لطفي نما که زآب ورا شستشو کنند

[1] کرامات العباسية، ص 63.