جناب حجةالاسلام و المسلمين آقاي سيد محمدرضا تقوي دامغاني طي مکتوبي به دفتر انتشارات مکتب الحسين عليه‏السلام نوشته‏اند: عموي اين جناب مرحوم حجت الاسلام و المسلمين حاج سيد موسي تقوي فرزند مرحوم حجت الاسلام حاج سيد باقر تقوي که هر دو از خطباي بنام و شهر دامغان و تهران بودند مخصوصا مرحوم که در تخليه روح (يا خلع بدن) يد طولايي داشت و از شاگردان مرحوم آيت الله ميرزا مهدي اصفهاني «اعلي الله مقامه الشريف بودند». درسال 42 در تهران عليه رژيم ستم شاهي پهلوي منبرهاي آتشيني مي‏رفت تا آنکه توسط ساواک تحت تعقيب قرار گرفت و از ايران به پاکستان و از آن جا به عراق فرار مي‏کند، ايشان نقل کردند: در زماني که در کربلا بودم با صاحب يک مغازه‏اي که ظاهرا از متمولان به حساب مي‏آمد، رفيق شدم و روزها به مغازه او مي‏رفتم. يک روز با عجله گفت سيد اين جا بنشين تا من بيايم. يک قاليچه‏اي هم در زير بغلش بود، رفت و نفس زنان آمد. گفتم: قضيه چيست، اول انکار کرد. اما بعد خودش نقل کرد که من در اصفهان که بودم يک دزد قهار بودم و در اثر يک دزدي از منزل يکي از سران به زندان افتادم و بعد هم محکوم به اعدام شدم. با او از زندان فرار کردم و به عراق آمدم و اين جا هم کارم دزدي از جيب زوار و [ صفحه 360] مردم بود، به کسي هم رحم نمي‏کردم. حتي از حرم سيدالشهدا امام حسين عليه‏السلام دزدي مي‏کردم و به دلال‏ها مي‏فروختم تا اين که دلال‏ها گفتند اگر مي‏تواني فرش قاليجه بدزد و بياور. من هم در حد توانم اين کار را مي‏کردم و به دلال‏ها مي‏فروختم، اين که يک روز يکي از مال خرها گفت قاليچه‏ي بسيار نفيسي در فلان جاي حرم حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام است. اگر آن را بياوري معلوم مي‏شود که بسيار در کارت هنرمندي و مبلغ فوق‏العاده خوبي را پيشنهاد کرد. و من هم رفتم به راحتي آن را جمع کردم که انگار هيچ کس به من توجه نمي‏کند که ناگهان پشت سرم سوخت و محکم به زمين خوردم که يک صدايي هم شنيدم که مي‏گفت: برادرم زد. نمي‏دانم چطور در حال اغما بودم، وقتي به هوش آمدم مردم دورم جمع شده بودند هر کس يک چيزي مي‏گفت و مي‏پرسيد. گفتم: برويد کنار آمدم کنار ضريح گفتم: آقا جان سيدالشهداء غلط کردم گريه و انابه فراوان کردم. در عالم بي‏هوشي حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام را ديدم که فرمود: برادرم ابوالفضل عليه‏السلام زد ولي ما تو را بخشيديم. عرض کردم که آقا جان فايده ندارد، خودت يک لطفي کن من دست از اين کارها بکشم و دنبال کار حلال بروم. حضرت چند دينار به من مرحمت نمود و فرمود: برو چفيه بخر من هم به خودم که آمدم ديدم چند ديناري در دستم هست، کارم را شروع کردم در همين بازار ولي تو گويي در اين کربلا فقط من چپيه مي‏فروشم تا جايي که کاسب‏هاي قديمي چپيه‏هاي خود را به من مي‏دادند و مي‏فروختم. من هم از آن موقع به بعد نذر کردم که هر سال يک قاليچه ببرم در حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام پرتاب کنم. الآن هم رفتم اين کار را کردم و آمدم، سرانجام ما (حاج سيد موسي تقوي) پس از صحبت‏هاي فراوان با تضمين و استدلالات فراوان او را قانع ساختيم و يک روز او را غسل داديم و برديم به اصطلاح با حضرت ابوالفضل عليه‏السلام آشتي داديم و بحمدالله تا آن زمان که ما در کربلا بوديم مقدار زيادي از دکان را نشان ما داد که مال او مي‏بود. [ صفحه 361] در مصيبت حضرت ابي‏الفضل العباس عليه‏السلام گفت شاها بر گدايان رحمتي‏ تا کنم جان را فدايت رخصتي‏ گفت جانا آتشم بر جان مزن‏ وز جدايي يا اخا مسرا سخن‏ گفت جانا حال غربت بنگرم‏ بي کس و بي ياور و بي لشکرم‏ گفت شاها اسب عشقم سرکش است‏ گرچه در دل از فراقت آتش است‏ گفت شاها سينه‏ام تنگ است تنگ‏ بي عزيزان زندگي ننگ است ننگ‏ گرچه تن را ترک جان بار دل است‏ زندگي بي روي اکبر مشکل است‏ گفت جانا ترک جانان مي‏کني‏ وز جدايي حرف هجران مي‏زني‏ من چه مهر و تو چه ماهي يا اخا مهر را بي ماه کي باشد صفا گفت شاها چون تو را قربان شوم‏ جان گذارم برخي از جانان شوم‏ در ميان ما جدايي هيچ نيست‏ جسم چون برخاست جان ما يکي است‏ دستهايم را اگر از تن برند ور تنم را با سنان از هم درند گر سر مرا گوي هر ميدان کنند وز گلوي اسب آويزان کنند يا اخا من با توأم تو با مني‏ نيست حايل در ميانه جز تني‏ بند بندم گر شود از هم جدا جان من با توست اي نور خدا گفت جانا خواهرت ويلان شود دستگير لشکر عدوان شود اين زنان کز مهر دارندي حجاب‏ بر سر بازار گردند بي نقاب [1] .

[1] درر الأشعار در مناقب و مصائب رسول اکرم و ائمه‏ي اطهار عليهم‏السلام، ص 254، ديوان عالم جليل القدر و محدث عظيم الشأن شيخ محمدرضا دروديان تفرشي نقوساني، چاپ زمستان 1369 ش.