جناب حجت الاسلام آقاي شيخ محمدعلي صفري سيف الدين هشترودي طي مرقومه‏اي نقل مي‏کنند: يادم مي‏آيد تقريبا در سال 58 يا 59 شمسي استاد ما مرحوم آقاي حاج ميرزا آقا باغمشه‏اي تبريزي براي زيارت حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام به قم مشرف شده بودند و بنده هم براي تحصيل علوم ديني تازه به قم آمده بودم و در مدرسه‏ي حجتيه در منزل يکي از دوستان مي‏ماندم. ايشان در حياط مدرسه مرا ديدند و فرمودند: تعدادي کتاب مکاسب و شرح مکاسب شهيدي تبريزي رحمة الله عليه را آورده‏ام مي‏خواهم به طلبه‏هاي درس خوان که اين کتاب‏ها را ندارند بدهي. من هم قبول کردم و قرار گذاشتيم شب برويم کتاب‏ها را بياوريم. در همان روز بعد از نماز مغرب و عشا از جلو حرم سوار يک تاکسي شديم تا به خانه‏ي دامادش که اواخر خيابان آذر بود برويم آن جا کتاب‏ها را بياوريم. ما تا رسيديم به خيابان آذر و قدري راه رفتيم راننده تاکسي روي گرداند به ما گفت: حاج آقا من يک دوستي دارم آن هم راننده تاکسي است، چند روز است که تاکسي خودش را فروخته. از او پرسيدم: چرا فروختي؟ گفت: روزي يک روحاني را که طلبه‏ي جواني بود به ماشينم سوار کردم، قرار شد که به يک محلي ببرم و کرايه را هم معين کردم و گفتم مثلا اين قدر کرايه مي‏گيرم به گمانم اين جريان را که گفت، در همان خيابان آذر اتفاق افتاده بود و راننده هم چون ما را به خيابان آذر مي‏برد، يادش افتاده بود و نقل مي‏کرد. علي اي حال مي‏گفت: وقتي رسيدم به همان محلي که گفته بود ماشين را متوقف کردم، گفتم: آقا آن جا که مي‏گفتي رسيديم پياده شو، آن طلبه گفت: ببخشيد من در محل بعدي پياده مي‏شوم، چون مي‏خواهم فلان جا بروم وقتي اين حرف را زد من خيلي عصباني شدم گفتم: اين طلبه‏ها چه قدر مردم آزارند، بنده‏ي خدا تو که مي‏خواستي به جاي ديگري بروي اول مي‏گفتي به فلان محل مي‏روم. آن روحاني در جواب من گفت: اگر به آن جا که مي‏گويم بروي کرايه را زياد مي‏دهم و فرضا اگر به قول تو من بد و مردم [ صفحه 354] آزار هستم تو چرا مي‏گويي طلبه‏ها مردم آزارند. راننده تاکسي گفت: من اهميت ندادم و آن روحاني را در همان محلي که مي‏گفت، بردم و پياده کردم و کرايه را هم گرفتم. در همان شب در خواب ديدم در يک صحراي بزرگ هستم مثل صحراي محشر و مردم زيادي هم در آن جا هستند، به نظرم آمد که به اعمال اين‏ها رسيدگي مي‏کنند و يک دفعه به يک طرف نظرم افتاد ديدم عده‏اي را در صفي سرپا نگه داشته‏اند و امام زمان حضرت حجت ابن‏الحسن العسکري عجل الله تعالي فرجه الشريف هم شمشير به دست ايستاده، يک نفر يک نفر اهل آن صف را به جلو مي‏خواند و مي‏فرمايد: بيا جلو، وقتي آن شخص به مقابل امام عليه‏السلام مي‏رسيد، با شمشير او را مي‏کشت. فهميدم اين افراد گناهشان اين است که بايد به قتل برسند حالا چه گناهي داشتند خدا مي‏داند، و من در حالي که با وحشت و ترس و لرز نگاه مي‏کردم يک دفعه از ذهنم گذشت که نباشد من را هم وقتي ديد صدا بزند و بگويد بيا جلو و گردن من را هم بزند. مي‏گفت اين که از ذهنم گذشت، بعد به من اشاره کرد: بيا جلو من هم اطاعت کردم و بلافاصله رفتم به طرف حضرت تا رسيدم به مقابلش. امام زمان عليه‏السلام شمشيرش را بلند کرد که به سر من بزند، يک دفعه من گفتم: يا حضرت عباس، همين که گفتم يا حضرت عباس، آقا شمشيرش را نگه داشت و به من نزد. بعد فرمود: اگر نام عمويم عباس را نمي‏آوردي با اين شمشير تو را قطعه قطعه مي‏کردم. تو چرا به اين طلبه گفتي اين طلبه‏ها چه قدر مردم آزارند تو نمي‏داني که اين‏ها بي صاحب نيستند. راننده تاکسي نقل کرد رفيقم گفت: وقتي بيدار شدم از گفته‏ي خود پشيمان شدم و بعد تصميم گرفتم ماشين را بفروشم تا دفعه ديگر نظير اين جريان به سرم نيايد. عباس برادر جوانم اي سرو بلند بوستانم‏ اي بلبل باغ و گلستانم‏ اي ماه منير آسمانم‏ سقاي گروه تشنگانم‏ عباس برادر جوانم‏ [ صفحه 355] اي کشته‏ي پاره پاره‏ي من‏ اي دست تو دست چاره‏ي من‏ در برج وفا ستاره‏ي من‏ اي شمع و چراغ دودمانم‏ عباس برادر جوانم‏ در ديده چه ماه من تو بودي‏ سقاي سپاه من تو بودي‏ هم پشت و پناه من تو بودي‏ بعد از تو چگونه زنده مانم‏ عباس برادر جوانم‏ برخيز که ياوري ندارم‏ غير از تو برادري ندارم‏ من شاهم و لشکري ندارم‏ تنها و غريب و خسته جانم‏ عباس برادر جوانم‏ از چيست چنين فتاده‏اي زار چون شد علم تو اي علمدار؟ برخيز تو مشک آب بردار مي بر تو براي کودکانم‏ عباس برادر جوانم‏ صد حيف ز قامت رسايت‏ افسوس ز غيرت و وفايت‏ خواهم که برم به خيمه‏هايت‏ اما چه کنم نمي‏توانم‏ عباس برادر جوانم‏ ديدي که فلک به ما چه‏ها کرد ما را به غم تو مبتلا کرد کي دست تو از بدن جدان کرد فرياد ز دست دشمنانم‏ عباس برادر جوانم‏ بودي تو انيس و غمگسارم‏ بودي ز پدر تو يادگارم‏ بودي تو شجاع نامدارم‏ بي روي تو من چسان بمانم‏ عباس برادر جوانم [1] . [ صفحه 356]

[1] درر الأشعار در مناقب و مصائب رسول اکرم و ائمه‏ي‏ اطهار عليهم‏السلام، ص 260 - 258، ديوان عالم جليل القدر و محدث عظيم الشأن شيخ محمدرضا دروديان تفرشي نقوساني، چاپ زمستان 1369 ش.