جناب حجت الاسلام آقاي حاج شيخ علياکبر خوب بخت گلپايگاني طي نامهاي به دفتر انتشارات مکتب الحسين عليهالسلام چنين نقل کردهاند:
جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ علي رباني خلخالي (دامت برکاته)، بنده شنيدم جناب عالي کرامات حضرت قمر بنيهاشم ابوالفضل العباس عليهالسلام را جمع آوري ميکنيد، خواستم که يکي از کرامات را به عرض برسانم.
حقير حاج شيخ علياکبر خوب بخت فرزند مرحوم محمد باقر گلپايگاني هستم. در کودکي علاقه وافري به اهلبيت رسالت عليهمالسلام داشتم و وقتي روضه خوان مصيبت ميخواند چنان گريه ميکردم که پدرم به مادرم ميگفت: اين کودک عجيب گريه ميکند. مرا به مجلس روضه خواني نميبرد مشغول تحصيل بودم در روستايي به نام کهرت و بعد در مدرسه علميه آيت الله حاج آقا حسين علوي در خوانسار سطح را خواندم در سن 29 سالگي آمدم قم علاقه داشتم به کربلا بروم ميدان جنگ گودال قتلگاه نهر علقمه خيمهگاه جايگاه دستهاي قطع شده حضرت ابوالفضل را ببينم و زيارت کنم به پدر و مادرم گفتم ميخواهم کربلا بروم، مرا منع کردند، آن زمان رسم بود هرکس ميخواست کربلا برود در ميان محله چاوشي ميکرد تقريبا سال 1335 شمسي بود صبح زودي با لحن جذاب از جلو منزل ما که رد ميشد گفت:
هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله
چه کربلاست که آدم به هوش ميآيد
هنوز ناله زينب به گوش ميآيد
صداي گريه مردم بلند شد. پدر و مادرم آماده شدند و چند نفر ديگر جمعا ده نفر شديم از گلپايگان اقدام کرديم براي کربلا درست نشد لذا آمديم قم به حرم حضرت
[ صفحه 349]
معصومه (سلام الله عليها) متوسل به قمر بنيهاشم عليهالسلام شديم و به شهرباني قم رفتيم از آنجا رفتيم اهواز گذرنامهها را در خرمشهر ويزا گرفتيم و با قطار به بصره رفتيم قطار سوار شديم، قطار بوق حرکت زد و سپس حرکت کرد. يک نفر از افراد ما به نام علي آقا با زنش هم بود در اين حيث و بيص بود که اين علي آقا گم شد، زنش گريه ميکرد و ميگفت: شوهرم ديگر پيدا نميشود من تمام قطار را از اول تا پايان بررسي کردم، علي آقا پيدا نشد.
چون شناسنامه و گذرنامه و پول هم همراه نداشت و پيرمرد بود و از گم شدن ايشان چنان ناراحت بودم که ديگر قدرت حرف زدن نداشتم. غصهام از اين بود که از کربلا برگردم جواب بستگان علي آقا را چه بگويم دل شکسته شدم عرض کردم اي باب الحوائج قمر بنيهاشم تو را به حق مادرت قسم ميدهم مرا شرمنده نکن بدادم برس با گريه برگشتم ميان قطار تا آخر قطار آمدم ديدم صندلي آخر قطار نشسته گريه ميکند.
گفتم علي آقا ديدم از بس گريه کرده است حال صحبت کردن ندارد. گفت قطار بوق زد من شما را گم کردم ميان جمعيت قطار حرکت کرد يکدفعه ديدم شخصي بالاي سرم به زبان فارسي گفت از رفقا عقب ماندي نترس دست مرا گرفت چند قدم آمديم مرا بلند کرد گذاشت عقب قطار فرمود همين جا بنشين الآن رفقايت ميآيند و او را نديدم و اين از لطف کرامات حضرت ميباشد و من دو دفعه اين جا را بررسي کرده بودم قبلا.
|