3. يکي از پزشکان اصفهان نقل مي‏کرد که يک موقع جواني سرطاني داشتيم که در بيمارستان آية الله کاشاني اصفهان بستري بود و معالجات پزشکان در وي مؤثر واقع نشد و از تشکيل شوراي پزشکي نيز نتيجه‏اي نگرفتيم. بالأخره از درمان او نااميد شديم و لذا برنامه‏هاي وي را قطع کرديم و غذا خوردن او را آزاد گذاشتيم؛ چون مطمئن بوديم که بيش از چند روزي زنده نخواهد بود. روزي از نگهباني زنگ زدند که مادر او با يک آقا سيدي آمده، مي‏خواهد بيايد به ملاقات جوانش و آن آقا سيد کنار تخت فرزندش يک روضه‏اي بخواند. براي اينکه دل مادرش نشکند گفتيم بگذاريد بيايند آنها آمدند و آن سيد يک روضه‏ي حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام در کنار تخت او خواند و رفتند. ساعتي بعد به ما خبر دادند که آن جوان سرطاني به طور عادي روي تختش نشسته و صحبت مي‏کند، فورا از او ملاقات کرديم و پس از معاينات پزشکي اثري از بيماري در او نديديم، چند بار خون او را گرفتيم و به آزمايشگاه داديم، خوشبختانه جواب مثبت [ صفحه 322] بود، شوراي پزشکي تشکيل داديم و باز هم خون او را به آزمايشگاه داديم و خودمان نيز بر آن نظارت کرديم، باز هم نتيجه مثبت بود. مادر او را احضار کرده و جريان آن سيد را پرسيديم، گفت: من براي ملاقات پسرم مي‏آمدم، آن آقا سيد را که تا به حال نديده بوديم، ديدم، از حال پسرم پرسيد، اظهار نگراني کردم، فرمود: مي‏خواهي برويم من روضه‏ي حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام برايش بخوانم؟ گفتم: بلي، با هم آمديم، روضه را خواند، خواستم از او تشکر کنم و حق الزحمه‏اي به وي بدهم، ولي او را نديدم. پزشک ياد شده گفت: آن جوان به طور کامل خوب شد و رفت و ما يقين داريم که آن آقا امام زمان عليه‏السلام بوده است. [1] . ذکر شهادت حضرت اباالفضل العباس عليه‏السلام چون شاه شهيدان خلف سيد ابرار نو باوه‏ي زهرا پسر حيدر کرار در کرببلا شد ز جفا بي‏کس و بي‏يار ديگر نبدش يار ز اخوان وفادار جز ماه بني‏هاشم اباالفضل دلاور يکسو زده صف از پي خون ريزي آن شاه‏ قومي همه بي‏دين و گروهي همه گمراه‏ خلقي همه بد کيش و سپاهي همه بدخواه‏ نه خائف يوم الدين نه تابع بالله‏ بيزار ز حق خصم نبي دشمن حيدر يکسو حرمي خسته دل و زار و مشوش‏ نيلي همه از لطمه‏ي غم عارض مهوش‏ گاهي همه اندر تب و گاهي همه در غش‏ افروخته بر خرمن جان از عطش آتش‏ لب خشک ولي ديده ز خوناب جگر تر قد ساخت علم پس علم افراخت به همت‏ سقاي حرم کنز کرم کان مروت‏ اقليم جوانمردي و ايثار و فتوت‏ درياي حيا بحر ادب قلزم غيرت‏ عباس علي نور جلي مير مظفر [ صفحه 323] آمد به حضور شه لب تشنه به افغان‏ گفتي شده با مهر قرين ماه درخشان‏ با عجز و ادب گفت که اي خسرو ذيشان‏ اذنم بده از بهر جدال صف عدوان‏ تا بگذرم اندر رهت از جان و تن و سر فرمود شه دين تو علمدار سپاهي‏ آرام دل غمزده و حال تباهي‏ غير از تو دگر نيست مرا پشت و پناهي‏ بر بي‏کسي من بکن از مهر نگاهي‏ مشکن قدم از مرگ خود اي جان برادر گفت اي که خدا جز به رضاي تو رضا نيست‏ امر تو و نهي تو جز احکام خدا نيست‏ اما به خدا اين روش مهر و وفا نيست‏ من زنده و اطفال تو لب تشنه روا نيست‏ تا هست مرا سر به تن و دست به پيکر برد العطش اهل خيام تو توانم‏ شد زآتش غم سوخته پر مرغ روانم‏ گر نيست شها قابل قربان تو جانم‏ ده اذن که آبي به حريمت برسانم‏ اي آب جهانت همه مهريه‏ي مادر برداشت يکي مشک پس آن مير معظم‏ با حال حزين ديده‏ي‏تر سينه‏ي پرغم‏ بگرفت ز شه اذن و بغريد چو ضيغم‏ بنشست به پشت فرس و گشت مصمم‏ چون شير حق از جاي برانگيخت تکاور شد سوي فرات آن گهر بحر سعادت‏ کردند به نهيش سپه کفر اقامت‏ بستند سر ره به وي از روي عداوت‏ زد دست به تيغ آن شه اقليم شجاعت‏ شد حمله‏ور آن گاه بر آن قوم ستمگر از ضرب حسامش به صف کينه ز دشمن‏ پران سر و خود آمد و غلطان تن و جوشن‏ تن‏ها همه بي‏سر شد و سرها همه بي‏تن‏ گه جانب ايسر شد و برتاخت ز ايمن‏ گه جانب ايمن شد و برتاخت ز ايسر پيچيد سپه را به يکي حمله چو طومار زد ابر بلا خيمه و باريد به يکبار باران اجل بر سر آن فرقه‏ي خون خوار زان حادثه لرزيد به خود گنبد دوار زان واقعه گرديد عيان شورش محشر [ صفحه 324] افواج ملک رشته‏ي اوراد بريدند يکباره ز دل نعره‏ي تکبير کشيدند تعويذ بخواندند و بر آن شاه دميدند لشکر به هزيمت سوي اطراف دويدند چون گله‏ي روباه ز ميدان غضنفر عباس رخ افروخت چو خورشيد جهان تاب‏ فرخنده فرس راند به شط با دل بي‏تاب‏ برداشت کفي تا که بياشامد از آن آب‏ بر خاطرش آمد ز لب تشنه‏ي احباب‏ وز لعل لب خشک حسين سبط پيمبر گفتا به خود آئين محبت نه چنين است‏ تو آب خوري تشنه جگر سرور دين است‏ بانگ عطش از خيمه به گردون ز زمين است‏ الحال تو را مصلحت کار بر اين است‏ کان سوختگان را بزني آب بر آذر پس ريخت ز کف آب و دلش يکسره خون شد سوز عطش او را به دل خسته فزون شد پر ساخته مشک و تهي از صبر و سکون شد لب تشنه به دريا شد و لب تشنه برون شد آزرده دل و خسته و محزون و مکدر گفتا عمر سعد که اي قوم بد آئين‏ عباس گر اين آب رساند به شه دين‏ يک تن ز شما باز نماند به صف کين‏ کوشيد و نماييد نگونش ز سر زين‏ سازيد شهيدش زدم نيزه و خنجر آن قوم چو اين نکته ز بن سعد شنودند افسوس که بر کينه‏ي ديرينه فزودند دست ستم و کينه و بيداد گشودند تا دست يمينش ز بدن قطع نمودند بر قطع اميد حرم ساقي کوثر با دست دگر ساز جدل کرد به ميدان‏ تا آنکه جدا شد ز ستمکاري عدوان‏ دست دگر از پيکر آن خسرو ذيشان‏ بگرفت پس از راه وفا مشک به دندان‏ مي‏راند سوي خيمه فرس با دل مضطر با آن همه درد و الم آن معدن اجلال‏ اين بود اميدش که به هر نحو و به هر حال‏ آن آب رساند به لب تشنه‏ي اطفال‏ ناگاه ستمکاري از آن فرقه‏ي جهال‏ بر مشک بزد تير و نشد کام ميسر [ صفحه 325] چون نخل اميدش ز جفا بي‏ثمر آمد پيوست به جانان و ز جان بي‏خبر آمد بر ديده‏ي او تير جفا کارگر آمد گه ني به تن و گاه عمودش به سر آمد تا آنکه شدش خاک بلا بالش و بستر اي فضل تو گم کرده نشان فضلا را وي گشته محقق که تو شمعي شهدا را ره نيست به ذات عقول عقلا را باشد به تو اميد صغير الشعرا را کايد ز سر صدق به پابوس تو سرور گر قافيه گرديد پريشان نه ملال است‏ کاين نظم پريشان ز پريشاني حال است‏ گر نقص قبول اوفتد آن عين کمال است‏ آن کو دلش آگاه ز احوال بلال است‏ اين نکته نمايد ز من دلشده باور [2] .

[1] خاطرات آموزنده، چاپ 1378، ص 41. [2] مصيبت نامه‏ي صغير اصفهاني، مجموعه اشعار مراثي اهل‏بيت اطهار عليهم‏السلام، ص 183 - 180.