جناب مستطاب حجت الاسلام و المسلمين آقاي سيد صادق حسيني يزدي طي مکتوبي به انتشارات مکتب الحسين عليه‏السلام چهار کرامت زير را ارسال نموده‏اند، که توجه شما را به آن جلب مي‏نماييم: 1. بسم الله الرحمن الرحيم، و به نستعين، و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين. جناب مستطاب حجت الاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ محمد علي اديب اصفهاني که در حدود چهل سال است با ايشان رفيق هستيم چنين نقل فرمودند: آقاي شيخ صدرالدين کلباسي اصفهاني نقل کردند که در تهران رفيقي داشتم که [ صفحه 310] فرزندي به نام احمد داشت. وقتي احمد براي ادامه‏ي تحصيل عازم آلمان بود و داشت از پله‏هاي هواپيما بالا مي‏رفت، پدرش به او گفت: پسرم، امانت با ارزشي به تو بدهم و آن اين که سفارش مي‏کنم تو را اين که نماز و روزه‏ات را ترک مکن، تقوا هم داشته باش؛ ميداني اگر تو هر روز به وزن خودت طلا خرج کني من دارم و به تو مي‏دهم، اما تو براي پول مرو بکله براي خدمت به خلق برو تحصيل کن و تا تخصص نگرفتي نيا. بدان، من روضه خواني مي‏کنم، پدرم هم روضه خواني مي کرد، جدم هم روضه خوان بود، اما پدرم به امام حسين عليه‏السلام علاقه‏ي خاصي داشت که در مواقع حساس به او توسل پيدا مي‏کرد. اما من گرچه به امام حسين عليه‏السلام علاقه زيادي دارم، اما به حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام علاقه‏ي خاصي دارم. اگر وقتي اتفاق خاصي برايت پيش آمد که با پول نمي‏شود آن را حل کرد، به آن حضرت متوسل شو و بگو: من پسر فلاني هستم که به شما خيلي ارادت دارد. احمد مي‏گويد: من در دلم او را مسخره مي‏کردم که چطور مي‏شود که پول آن را حل نکند؟! چون به آلمان رفتم طولي نکشيد که ديگر نماز نخواندم، بعدا روزه را هم ترک نمودم. يک شب مرا به عنوان کشيک بيمارستان انتخاب کردند، چون ‏خواستم دفتر بيمارستان را امضا کنم و کشيک را تحويل بگيرم، ديدم يکي از انگشتان دستم سياه شده. چون آن را خواراندم بيشتر سياه شد و خيلي درد داشت، و همين طور سياهي اضافه شد تا آخر انگشتم آمد. بعد سر انگشت بعدي شروع شد تا به پايين آمد و همين طور تمام انگشتانم سياه شد. شدت درد به حدي بود که پاشنه‏ي پايم را روي زمين مي‏زدم تا اين که ته کفشم کنده شد. پزشکان هر چه کردند فايده‏اي نبخشيد. سرانجام به اين نتيجه رسيدند که فردا دستم را از مچ جدا کنند. بستري شدم. به من مسکن مي‏زدند تا از شدت دردم کاسته شود. نصب شب بود که از خواب بيدار شدم. به سبب مسکن زدن درد دستم کم شده بود. در فکر فرو رفتم، از آينده‏ي خود مي‏گريستم و مي‏گفتم: با دست بريده که به ايران برگردم غير از رسوايي چطور نسخه بنويسم؟ يک مرتبه سفارش‏هاي پدرم يادم آمد و اين که من اصلا به آنها اعتنا نکردم. بلند شدم، به حياط بيمارستان رفتم به يکي از کوچه‏هاي شني که اطراف آن گلگاري بود و حوضي هم در آن جا بود رفتم، وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و بسيار گريه کردم و [ صفحه 311] به حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام توسل نمودم و در ضمن گفتم: من فرزند فلاني‏ام که خيلي به شما علاقه دارد. يک مرتبه متوجه شدم، ديدم اسب سواري در بيمارستان است و از پنجره‏هاي در به صدا در آمد و در باز شد. خلاصه اسب سوار به طرف من آمد، خيلي وحشت کردم، بعد ديدم اسب سوار مرا به اسم صدا زد! تعجب نمودم. باز اسم من و پدرم را برد بيشتر تعجب نمودم که از کجا مرا مي‏شناسد. فرمود: چرا اين جا آمدي؟ چه ناراحتي داري؟ دستم را نشان دادم، حضرت فرمود: دستت را به زانوي من بمال. چند مرتبه دست به زانوي مبارکش ماليدم، دستم خوب شد. رفتم دهنه‏ي اسبش را گرفتم و او را قسم دادم که شما که هستيد؟ فرمود: من ابوالفضل هستم چرا به سفارش‏هاي پدرت عمل نکردي؟ آقا تشريف بردند. صبح که شد باز رفتم همان جا نماز صبح را خواندم و برگشتم روي تختم خوابيدم. آن که موظف بود به سراغ من بيايد و دوا و قرص بياورد آمد. گفتم: لازم نيست. چون پزشکان آمدند و وسايل عمل را فراهم کردند گفتم: من به آنها احتياج ندارم. چون اصرار کردند به گريه افتادم و گريه زياد نمودم و دستم را هم به آنها نشان دادم. آنها از گريه‏ي زياد من و از بهبودي دستم بسيار تعجب کردند. من تمام قضايا را از اول که سفارش پدر باشد تا شفا يافتنم نقل کردم. چند نفر از پزشکان مسلمان شدند. به ايران آمدم و حکايت را به پدرم گفتم. والسلام.