نامهي جناب آقاي محمد حسين جعفرزاده، سرهنگ بازنشسته، از عظيميهي کرج به دفتر انتشارات مکتب الحسين عليهالسلام:
برادر بزرگوار جناب آقاي حاج شيخ علي رباني خلخالي، حقير سرهنگ بازنشسته نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي هستم و در طول جنگ تحميلي داراي مسئوليتهاي متعددي بودهام و در طول خدمتم کرامتهاي زيادي را از شاهين شکسته بال کربلا، حضرت قمر بنيهاشم ابوالفضل العباس عليهالسلام ديدهام ذيلا بيان ميکنم:
اين جانب با درجهي ستوان يکمي در سال 1359 شمسي در پايگاه شکاري دزفول خدمت ميکردم که به دلايلي ستون فقرات من آسيب ديده. با توجه به اين که پايگاه چهارم شکاري دزفول هدف حملههاي سنگين هوايي دشمن بوده تمام خانوادهها را از جمله خانوادهي خودم را هم از پايگاه به شهري ديگر تخليه کرده بوديم و خانوادهي من هم به شهرستان کرج رفته بودند.
شبي در پايگاه دزفول احساس کردم که نميتوانم بايستم و دارم فلج ميشوم. ابتدا مثل کودکان به صورت چهار دست و پا حرکت ميکردم و سپس کلا فلج شدم و ديدم نميتوانم پاهاي خود را حرکت دهم و در گوشهي منزل فلج و زمينگير شدم و حتي نتوانستم پاي تلفن بروم و به بيمارستان تلفن بکنم و آمبولانسي بخواهم تا مرا به بيمارستان انتقال دهند. البته لازم به يادآوري است که قبلا به بيمارستان رفته بودم و از طريق بيمارستان به تهران اعزام شده بودم و از طريق بنياد شهيد هم به بيمارستان شهيد مصطفي خميني منتقل شده بودم و پزشکان معالج مهم آقاي حاج دکتر عزيزي جراح مغز و اعصاب و دکتر جاويدان جراح و ارتوپد بودند. به هر حال وقتي که احساس کردم فلج شدهام در حالي که حتي نتوانستم دست خود را به کليد برق برسانم و در تاريکي ماندم.
[ صفحه 297]
احساس اندوه فراوان مينمودم که چه کار ميتوانم بکنم. در اين حال که مستأصل و درمانده شده بودم به حضرت قمر بنيهاشم عليهالسلام متوسل شدم و از شدت اندوه ناليدم و يادم هست ايشان را ابتدا به حق حضرت زهراي مرضيه عليهاالسلام و سپس به حضرت امالبنين عليهاالسلام قسم دادم و در حالي که اشک ميريختم شفاي خويش را از ايشان خواستم.
خوابم برده بود، در عالم رؤيا ديدم در زادگاه خودم در کوچهاي در حرکت هستم ولي قد خود را خم کردهام و نميتوانم کاملا درست راه بروم. ناگهان ديدم سيد جواني بسيار خوش سيما در حالي که عمامهي سياه بر سر داشتند و عبايي سياه به دوش افکنده بودند از روبهرو تشريف ميآوردند. وقتي به ايشان رسيدم ابتدا من خدمتشان سلام عرض کردم، ايشان با محبت پاسخ سلام مرا فرمودند و سپس مرا با نام کوچک مخاطب قرار داده، پرسيدند:
چرا اين گونه راه ميروي؟ عرض کردم: آقا، ستون فقرات امانم را بريده است. فرمود: نزديکتر بيا. و من اطاعت کردم و نزديکتر رفتم، دست مبارک را دقيقا به محل درد گذاشتند و فرمودند: اين جات درد ميکند نه؟ عرض کردم: بلي.
مختصر فشاري دادند دردي توأم با لذت به من دست داد، فرمودند: درد تمام شد، حالا قامت خود را راست کن. من اطاعت کردم، ايشان خداحافظي کردند و تشريف بردند. در اين حال همسر پسر عمويم ايستاده بود. از او پرسيدم: دختر عمو اين آقا با اين حسن جمال چه کسي بود؟ ايشان پاسخ دادند: نشناختي؟ گفتم: نه. گفت: ايشان حضرت قمر بنيهاشم ابوالفضل العباس عليهالسلام بودند. برگشتم تا بوسه به قدمهايشان بزنم، تشريف برده بودند. ناگهان با صداي اللهاکبر اذان صبح چشم از خواب گشودم. گريه امان نميداد، در وحلهي اول فکر ميکردم اگر خواب بوده باشد و شفا نگرفته باشم چه ميشود؟ پيش خودم گفتم: حال که آقا را زيارت کردهام ديگر چيزي نميخواهم. اذان داشت تمام ميشد و بايد نماز صبح را ميخواندم، يک مرتبه با صداي يا ابوالفضل العباس عليهالسلام بلند شدم ديدم الحمدلله شفاي کامل داده
[ صفحه 298]
شده است.
هم اکنون در بنياد جانبازان کرج پروندهي جانبازي من همان گونه نيمه کاره مانده است و در صد جانبازي من (مثلا ستون فقرات چند درصد آسيب اين که بايستي دکتر عزيزي و جاويدان نظر ميدادند به علت شفاي آن بزرگوار ناقص ماند) مشخص نيست.
صلي الله عليک يا قمر بنيهاشم عليهالسلام
|