بيدگل که از شهرهاي کوچک مجاور کاشان و به آران متصل است. اکنون حدود چهل هزار نفر جمعيت دارد و اهالي آن شيعه دوازده امامي هستند. ضمنا علاوه بر دستهجات سينهزني و زنجيرزني که متجاوز از بيست هيئت ميشود، يک دسته سقايي نيز به نام هيئت سقايي ابوالفضل عليهالسلام دارد، که مرکز آن حسينيهي محله درب مختص آباد بيدگل است و به حسينيه خانقاه نيز شهرت دارد، زيرا که حسينيهي نامبرده در قديم الأيام خانقاه بوده و سپس به حسينيهي تبديل گرديده.
تاريخ تأسيس هيئت مذکور معلوم نيست، اما معمرين ميگويند که قرنهاست اين هيئت و مراسم عزاداري در اين شهر و محل ادامه دارد.
هيئت نامبرده با فرا رسيدن ماه محرم مرکز خود را سياهپوش نموده و به مدت پانزده شب اقامه مجلس روضه خواني مينمايد.
سابقا هر شب بعد از خاتمه منبر، نوحه سرايي سقايي مينمودهاند، اما اکنون در بعضي از شبها به ذکر نوحه سرايي ميپردازند و در شب يا روز اول ماه محرم براي عزاداري سنتي حرکت نموده، در حسينيهها و تکايا و مساجد و منازلي که در آنها اقامه مجلس روضه خواني مينمايند، دوره ميروند و در روز تاسوعا و عاشورا نيز براي عزاداري سنتي با شکوه هر چه بيشتر حرکت نموده در تکايا و حسينيهها و بعضي از منازل به ويژه منازل علماي معروف و طراز اول شهر دوره ميروند و در پايان به زيارت امامزاده هادي رفته، سپس به مرکز خود مراجعت نمينمايند.
بايد يادآور شوم که رسم هيئت نامبرده از قديم الأيام تا زمان حکومت پهلوي بر
[ صفحه 207]
اين بوده که در مواقع خارج شدن براي عزاداري لباس سقايي ميپوشيده و مشک آبي را بر دوش و جام يا کشکولي را در دست ميگرفتهاند و سنت ديگري که در اين هيئت و در هيئت سقايي شهر آران رايج بوده آن بوده که اسبي را سياهپوش مينموده و بر يک طرف آن شمشير و سپر و بر طرف ديگرش مشک سوراخ شده خالي از آب را ميبستهاند و به نشانهي اسب بيصاحب و از ميدان برگشتهي حضرت قمر بنيهاشم ابوالفضل العباس عليهالسلام به همراه خود ميبردهاند و بر اسب ديگري شخصي را تشبيها به امام حسين عليهالسلام مينشانيده و يک عده بچههاي کوچک از جمله تشبيه جناب سکينه دختر امام حسين عليهماالسلام را قرار ميدادهاند، که با گريه و زاري در جلو اسب امام حسين عليهالسلام آمده و از او سؤال مينمودهاند که از عموي ما عباس چه خبر داري و چرا اسب بيصاحب او از ميدان آمده، ولي خودش نيامده و اشعار مناسب و مهيجي را در اين زمينه به سبک نوحه سرايي ميخواندهاند که از جمله آنها اين شعر است:
بابا چرا نيامد عموي ما زميدان
بهر چه اسبش آمد بيصاحب اي پدر جان
وعده نمود عمويم تا بهرم آورد آب
فلک شکيبم افتاد از تشنگي به گرداب
رنجيده يا عمويم از کودکان بيتاب
ورنه چرا نيامد ديگر به نزد طفلان
هرگز خلاف وعده عموي ما نميکرد
چون شد که بهر ما آب سقاي ما نياورد
از تشنگي پدر جان ببين چهرهام زرد شد
از سوز تشنه کامي آمد مرا به لب جان
گويا خبر ندارد بابا عمويم از ما
کز تشنگي صغيران افتادهاند از پا
از انتظار مردم بابا به من بفرما
نامد چرا ز ميدان سقاي تشنه کامان
واصف بيدگلي
|