آنچه در اينجا نقل مي‏کنيم، حادثه‏اي است که سي سال پيش اتفاق افتاد و من مي‏خواهم داستان آن را براي کساني روايت کنم که در جستجوي درمان [بيمار خود] هستند، درماني که دانش پزشکي از کشف چگونگي آن ناتوان مانده است. البته به دست آوردن چنين درماني در صورتي نصيب شما خواهد شد که حقيقتا نسبت به خاندان عصمت عليهم‏السلام شناخت پيدا کنيد و از لحاظ فکري و معنوي به منبر حسيني وابسته [ صفحه 88] شويد و با توسل به بانوي زنان عرب، ام‏البنين، و فرزندان شهيد او، شفاي خود را از خداوند مسئلت نماييد. اي عراق اي کوت، شهر محبوبم، اي محله‏ي ما و فريادهاي کودکان آرام و بي‏آزارش، اي هر خانه‏اي که ما از آن خاطره‏هاي خوشي داريم، و اي اشکهاي ماتم و لباسهاي سياه که در ايام عاشوراي حسيني ريخته و پوشيده مي‏شديد. اي کوت! زماني به يادت مي‏افتم که آثار پيري بر تارکم هويدا گشته و در رنج غربت و دوري از وطن! از شيريني عمرم کاسته شده است. آيا فلاني و فلاني را به ياد مي‏آوري و نيز روزي را که ماه مبارک رمضان فرارسيده بود و همسايگان و خويشاوندان به ديدن شخصي که از زيارت خانه‏ي خدا برگشته بود. مي‏آمدند و مجلس عزاداري در منزل حاجيه ام عبدالأمير در دهه‏ي دوم محرم‏الحرام برقرار بود و اين مجلس با قرائت روضه‏ي ام‏البنين عليهاالسلام پايان يافت و در اين هنگام، حاضران التماس دعا مي‏گفتند؟! آيا به خاطر داري، هنگامي را که يک خانواده‏ي ترک و پيرو مذهب حنفي به محله‏ي ما آمدند و از شعائر حسيني بدشان مي‏آمد؟ جز اينکه در ميان آنان خانمي به چشم مي‏خورد به نام وزيره که حدود ده سال از ازدواجش مي‏گذشت و هنوز بچه‏دار نشده بود. کساني از اهالي محل به او گفتند: چرا به ام‏البنين عليهاالسلام متوسل نمي‏شوي؟ خانم گفت: اين کار سودي ندارد، چرا که علم پزشکي از معالجه‏ي من ناتوان مانده است. حتي از داروهاي سنتي استفاده کردم و در روز ميلاد زکريا عليه‏السلام روزه گرفتم، [اما سودي نبخشيد]. آنان گفتند: هر کس از غذاي سفره‏ي ام‏البنين عليهاالسلام بخورد و او را در پيشگاه خدا واسطه قرار دهد، خداوند دعايش را مستجاب مي‏کند. چه اشکالي دارد که تو نيز چنين کني. شايد خداوند نوزاد دختري به تو عطا کند و به ميمنت ام‏البنين عليهاالسلام نام او را فاطمه بگذاري. بنابراين، نظر تو چيست؟ وزيره، در حاليکه با سکوت و نگراني به سوي آنان نگاه مي‏کرد، يک مرتبه زبانش باز شد و با صداي لرزان گفت: به شرط اينکه اين قضيه ميان من و شما باشد و شوهر و خانواده‏ام از آن آنگاه نشوند. آنان گفتند: بسيار خوب، فردا و يا پس‏فردا - ان شاء الله - [ صفحه 89] در منزل حاجيه حضور پيدا مي‏کني و در آنجا مجلسي برگزار مي‏شود که با خواندن روضه‏ي ام‏البنين پايان مي‏يابد. او با آنان خداحافظي کرد و با خودش فکر مي‏کرد که چه بکند و در حالي وارد خانه‏اش گرديد که انبوه غصه و اندوه گلويش را مي‏فشرد و نفس‏نفس مي‏زد. صداي نفس‏زدن‏هاي او تمام افراد خانواده را بيدار کرد. آنها گفتند: وزيره تو را چه شده است؟ گفت: چيزي نيست. سپس از پلکان منزل به سرعت به سوي اتاقش بالا رفت و پنجره‏اش را باز کرد، زيرا در آن هنگام تنها صداي به هم خوردن برگ درختان نخل و جيک‏جيک گنجشکان و نسيم لطيف رود دجله بود که تاريکي وحشت و بيم او را به روشني مبدل مي‏کرد. وزيره و صداي روضه‏خوان وزيره با دنيايي از بيم و هراس، در حاليکه که صورت خود را با مقنعه‏اي پوشانده بود. از خانه‏اش بيرون آمد و روانه‏ي منزل حاجيه، ام عبدالأمير گرديد. از شرم عرق مي‏ريخت و خاطرش پريشان بود. هر قدر که به منزل نزديک مي‏شد، صداي روضه‏خوان گوش‏هاي او را نوازش مي‏داد و به رهايي از رنج روحي اميدوارش مي‏ساخت. هنگامي که وزيره وارد خانه شد، روضه‏خوان، نخستين مرحله از ذکر مصيبت ام‏البنين عليهاالسلام را به پايان برده و فرياد گريه‏ي زنها طنين‏انداز بود. به سبب گريه‏ي زنان، دلش شکست و غمهايش تراکم پيدا کرد، اما اشکهايش جاري نگرديد، زيرا روضه‏خوان، لحظاتي سخنان خود را قطع کند. آنگاه گفت: انا لله و انا اليه راجعون. سپس چنين ادامه داد: و پس از شرحي درباره‏ي شخصيت خاندان و فضايل آبا و اجدادم ام‏البنين گفت: شاعر توانا، شيخ احمد دجيلي گفته است: ام‏البنين و ما أسمي مزاياک‏ خلدت بالعبر و الايمان ذکراک‏ اي ام‏البنين! چقدر از خصوصيات والايي برخورداري. به سبب شکيبايي و ايمانت، ياد تو جاودانه شد. [ صفحه 90] ابناءک الغر في يوم الطفوف قضوا و ضمخوا في ثراها بالدم الزاکي‏ فرزندان ماه‏پيکرت در واقعه‏ي طف از بين رفتند و در اين سرزمين با خون پاک خود رنگين شدند. لما أتي بشر ينعاهم و يندبهم‏ اليک لم تنفجر بالدمع عيناک‏ وقتي بشير آمد و خبر شهادت آنان را به تو داد، تو اشک نريختي و قلت قولتک العظمي التي خلدت‏ الي القيامة باق عطرها الزاکي‏ و آن سخن بزرگت را بر زبان راندي؛ سخني که بوي خوشش تا قيامت باقي خواهد ماند: افدي بروحي و ابنائي الحسين اذا عاش الحسين قرير العين مولاک [1] . من و فرزندانم فداي حسين باد، اگر حسين عليه‏السلام نور چشم و مولايم زنده باشد. سيد محمدکاظم کفايي مي‏گويد: ام علي اشبالها اربع‏ جاءت لبشر و به تستعين‏ آيا وي به خاطر چهار پسرش به نزد بشير آمد و از او ياري خواست؟ و تحمل الطفل علي کتفها تستهدي فيه خبر القادمين‏ در حاليکه کودکي را روي شانه‏اش گرفته، در جستجوي خبر مسافران است. ملهوفة مما بها من أسي‏ تري بذاک الجمع شيئا دفين‏ وا اسفا! از مصيبت آن بانو که مي‏بيند آن جمع، چيزي را از او پنهان مي‏کنند. فقال يا ام ارجعي للخبا و ابکي بنيک قتلوا اجمعين‏ گفت: اي مادر، به خانه برگرد و بر پسرانت گريه کن که همگي کشته شدند. فمنا انثنت و ما بکت امهم‏ و خاب منه ظنه باليقين‏ اما مادر آنان برنگشت و گريه هم نکرد و از سخن بشير گمانش به يقين مبدل شد. کأنها الطود و ما زلزلت‏ و حق ان تجري لهم دمع عين‏ گويي او کوهي است که نمي‏لرزد، در حاليکه سزاوار است وي براي آنان [ صفحه 91] اشک بريزد. فقال يا ام‏البنين اعلمي‏ بأن عباسا قتيلا طعين‏ گفت اي ام‏البنين، بدان که عباس به ضرب نيزه کشته شد! قالت طعنت القلب مني فقل‏ النفس و الدنيا و کل البنين‏ گفت قلبم را جريحه‏دار کردي، اما بگو: تمام دنيا و جان و همه‏ي پسرانم. نمضي جميعا کلنا للفنا نکون قربانا فدي للحسين‏ همگي از بين رفتني هستيم، پس وجود همه‏ي ما فداي حسين باد! شيخ محمدعلي يعقوبي مي‏گويد: و ان أنسي لا أنسي ام‏البنين‏ و قد فقدت ولدها أجمعا اگر من هر چيزي را فراموش کنم. ام‏البنين را که تمام پسرانش را از دست داد. فراموش نمي‏کنم. تنوح عليهم بوادي البقيع‏ فيذري الطريد لها الأدمعا او در قبرستان بقيع براي پسران خود آن چنان نوحه‏سرايي مي‏کرد که حتي مروان براي او اشک مي‏ريخت. و لم تسل من فقدت واحدا فما حال من فقدت أربعا کسي که يک فرزند را از دست بدهد نمي‏تواند صبر کند، پس چه حالي دارد آن بانويي که چهار پسرش را از دست داده است. وزيره و سفره‏ي ام‏البنين وقتي روضه‏خوان، از نوحه‏سرايي فارغ شد براي بهبودي بيماران دعا کرد آنگاه سفره‏ي «ام‏البنين عليهاالسلام» پهن شد. زنان که در ميان آنان بانوان ثروتمند نيز به چشم مي‏خوردند، به غذاهايي که در سفره قرار داشت، تبرک مي‏جستند. آنها در پيرامون سفره، بهبودي بيماران و برآورده شدن حاجتهايش را درخواست مي‏کردند. وزيره در حاليکه دستانش مي‏لرزيد. قدري از خوراکيها را [که روي سفره چيده شده بود] برداشت و از جايش برخاست و در حاليکه اشکهايش جاري بود، از منزل خارج شد. او و شوهرش در شامگاه از آن غذا خوردند. [ صفحه 92] حدود يک ماه و يا بيشتر از اين واقعه مي‏گذرد. رنگ چهره‏ي وزيره به زردي مي‏گرايد. گرفتار سرگيجه و درد سينه مي‏شود. تمايلش به غذا کاهش پيدا مي‏کند. از شوهرش دوري مي‏نمايد. خوابش زياد و حضورش در جاهاي شلوغ مشکل مي‏شود. هر کاري که به عهده‏اش گذاشته مي‏شود. به سختي انجام مي‏دهد و دلش آشوب مي‏کند. شوهرش مي‏گويد: اي وزيره؟ تو را چه شده است. آيا بيمار هستي؟ او پاسخ مي‏دهد: نمي‏دانم. او را نزد پزشک مي‏برد. پزشک پس از آنکه وي را معاينه مي‏کند، مي‏گويد: چيزي نيست. ناراحتيهاي او از نشانه‏هاي بارداري است و براي اينکه شما مطمئن شويد. فردا به آزمايشگاه مراجعه کنيد. در اين هنگام در حاليکه شوهر وزيره اشک شوق مي‏ريخت، گفت: آقاي دکتر آيا شما واقعا اطمينان داريد؟! دکتر با کمال خونسردي گفت: بله! تاريکي شب همه جا را فراگرفته بود. وزيره و شوهرش در بستر خويش بيدار مانده و در عالم خيال و آرزو با خود سخن مي‏گفتند. هنگامي که سپيده‏ي صبح مي‏دمد و در خيابان‏هاي شهر جنب‏وجوش آغاز مي‏گردد، آنها به قصد انجام دادن آزمايش به بيمارستان مي‏روند. پس از اندکي انتظار و نگراني. پرستار نام وزيره را با صداي بلند مي‏خواند، اما او توان حرکت و بلند شدن از جاي خود را ندارد. به جاي او شوهرش با شتاب به نزد پرستار مي‏رود و مي‏گويد: بله، نتيجه چيست؟! پرستار نگاهي به برگه‏ي آزمايش مي‏کند و مي‏گويد: متأسفانه او باردار است. شوهر او از خوشحالي دارد پرواز مي‏کند و با خود مي‏گويد: خدايا شکر، الحمد لله. آنگاه وزيره را دربر مي‏گيرد و مي‏گويد: من باورم نمي‏آيد. وزيره با شنيدن اين خبر، لبخند اميد بر لبانش پديدار مي‏شود و ناراحتيهايش برطرف مي‏گردد. وزيره با شوهرش وارد خانه مي‏شوند و سجده‏ي شکر به جاي مي‏آورند. خبر باردار شدن وي منتشر، و خوشحالي [در ميان همسايگان] فراگير مي‏شود و او نذري را که براي ام‏البنين کرده بود، همچنان در سينه‏اش پنهان نگاه مي‏دارد. دوران بارداري بسان پيرمردي که عمرش از نود سال فراتر رفته باشد، براي او به درازا کشيده است و اين در حالي است که وي در انتظار نوزاد است. اندرزهاي زنان، [ صفحه 93] سخت او را شگفت‏زده کرده است و در نتيجه، بيم و هراس او نسبت به سرنوشت خود به تدريج افزايش مي‏يابد. در سومين ماه بارداري‏اش، روزي در قسمت شکم و پشت احساس درد شديد مي‏کند و بسيار اندوهگين مي‏شود. خويشان و همسايگان او را به سرعت به بيمارستان مي‏رسانند. شوهرش دست پزشک را بوسه مي‏زند و از او خواهش مي‏کند که به هر ترتيبي جنين را نگه دارد. پزشک مي‏گويد: اين کار در دست خداوند است و او اگر بخواهد، آن را زنده نگه مي‏دارد و اگر بخواهد مي‏ميراند. وي همچنين مي‏گويد: نياز به دارو هم ندارد، بلکه بايد استراحت کند و از تحرک خود بکاهد و مدت سه روز در بيمارستان بماند. هنگامي که وزيره سخنان پزشک را شنيد، با سوز و گداز، از ام‏البنين عليهاالسلام ياري خواست و از شدت دردش کاسته شد. لبخند شادي به لبان شوهر، خويشاوندان و دوستان او بازگشت. ماهها سپري شد و نهمين ماه از ايام بارداري او فرارسيد. در آغاز فصل بهار و اندکي پيش از اذان صبح درد زاييدن او را فراگرفت. خويشاوندان و همسايگان براي سلامتي او و کودکش دست به دعا برداشتند و در آن هنگام که مؤذن گفت: أشهد أن عليا ولي الله، وزيره وضع حمل کرد و دختري به دنيا آورد و همگي خوشحال شدند. وزيره گفت: به خاطر تبرک جستن به ام‏البنين عليهاالسلام، نام کودک را فاطمه بگذاريد، اما خويشاوندان شوهرش مخالفت کردند و گفتند: نام او را عايشه بگذاريد. به منظور از بين بردن اختلاف، نام آن کودک را «بشري» گذاشتند و وزيره به خاطر سوگندي که ياد کرده بود، کفاره داد. [ صفحه 94] مادر داغديده ناله‏اي جانسوز دلها را پريشان مي‏کند کيست اين غمديده کز سوز دل افغان مي‏کند کيست بانوي سيه‏پوشي که هر روز از قريش‏ مي‏رود اندر بقيع و ناله از جان مي‏کند سالها از ماجراي کربلا بگذشت و باز اين زن غمديده ياد از آن شهيدان مي‏کند اين نه کلثوم است و ني زينب، بود ام‏البنين‏ کاينچنين آه و نوا در آن بيابان مي‏کند در عزاي چار فرزندش کند بزمي به پا شمع آن بزم عزا از اشک چشمان مي‏کند مي‏کشد با حسرت بسيار نقش چار قبر وز غم هر يک خروش از قلب سوزان مي‏کند دم به دم گويد نخوانيدم دگر ام‏البنين‏ زين بيان دلهاي جمعي را پريشان مي‏کند چون به ياد آرد ز درد و داغ جانسوز حسين‏ جاي اشک از ديده خون دل به دامان مي‏کند او بريزد اشک غم بهر حسين و در عوض‏ فاطمه در ماتم عباس افغان مي‏کند اي «مؤيد» دامن ام‏البنين از کف مده‏ کاين مليکه با نگاهي درد را درمان مي‏کند [2] . [ صفحه 115]

[1] اين شعر را آقاي سيد علي ميلاني، هنگامي که درباره‏ي ام‏البنين سخن مي‏گفت، بيان کرد. [2] گلهاي اشک، اثر شاعر گرانمايه سيد رضا مؤيد، ص 216.