در اوايل سال 1415 ق در ماه ذيحجه شخصي به نام عبدالحسين همراه خانواده و فرزندانش از يک سفر تفريحي که خارج از بغداد گذارنده بودند برميگشته و در حال حرکت به سوي منزلشان بودند، که ناگهان در ميان راه ماشين از کار افتاد. هر چه عبدالحسين تلاش ميکند نميتواند علت از کار افتادن ماشين را پيدا کند معالأسف خيابان نيز از عبور و مرور خالي شده و امکان کمک گرفتن از ديگران وجود نداشته است. متحير و سرگردان ايستاده و همسرش نيز به علت تاريکي جاده و عدم رفت و آمد ماشين، دچار ترس و وحشت ميشود. در اين اثنا همسرش از خداوند تعالي درخواست کرد که به پاس حرمت امالبنين عليهاالسلام که کرامات او از زبان گويندگان جاري است به آنها عنايت نموده، براي به راه افتادن ماشين کمکي به آنها برساند. ناگهان مردي از راه ميرسد. عبدالحسين با اين تصور که شايد از وضعيت ماشين و تعمير آن اطلاعي داشته باشد. به سراغ آن مرد ميرود او ميگويد هيچ مانعي ندارد و مشغول بررسي و تفحص ميشود. ولي نتيجهاي نگرفت و گفت که بايد بروي وسيلهاي بياوري و آن را بکسل کني. و به راهش ادامه داد همسر عبدالحسين، با صداي محزون و اميد خاشع فرياد ميزند دستم به دامنت يا امالبنين ما را از اين گرفتاري نجات بده؟
عبدالحسين مجددا براي به کار انداختن ماشين مشغول فعاليت ميشود و اين بار ماشين به برکت توسل به حضرت امالبنين عليهاالسلام روشن ميشود آري ماشين به سرعت باد شروع به حرکت کرد تا به منزل رسيدند و همسرش در راه پيوسته اين کلام را تکرار ميکرد که: «يا امالبنين دخيلک» يعني دست به دامانت يا امالبنين. [1] .
|