35. سيد محسن شبر خودش فرزند علامه بزرگوار سيد ابراهيم شبر (ابوعدنان) که هم‏اکنون ساکن قم مي‏باشد نقل کرد: [ صفحه 658] هنگامي که توسط عمال صدام در نجف دستگير شدم بعد از مدتي از نجف مرا به ساواک بغداد منتقل کردند و در سلول انفرادي مورد شکنجه‏ي روحي و جسمي قرار دادند. بعد از شش ماه شکنجه‏هاي وحشتناک، قدري تخفيف به من داده، مرا به زندان عمومي منتقل ساختند. بعد از مدت کوتاهي در يکي از روزها سه جوان از نجف (اهالي نجف) را بر ما وارد کردند که يکي از آنها را قبلا مي‏شناختم. او از خانواده‏ي آل‏حبيب بود، هنگامي که از ايشان پرسيدم که براي چه تهمتي زنداني شده‏ايد؟ گفتند: ما را به تهمت قتل يکي از دانشجويان دانشگاه مستنصريه، از دانشگاه گرفته و به اينجا آورده‏اند، در حالي که به خدا قسم ما هيچ گونه اطلاعي از قتل وي نداريم. سيد محسن شبر مي‏گفت: هنگامي که وقت نماز مي‏شد با کمال خضوع و خشوع به درگاه خداوند متوسل مي‏شدم و خصوصا در قنوت متوجه خدا بودم. لذا آن سه جوان از من خواسته بودند در اين ساعات براي رهاييشان دعا کنم، زيرا آنها گناهکار نبودند. گفت: بعد از نيمه‏شب برخاستم، وضو گرفتم براي نجات و گشايش در کار آنها دو رکعت نماز قربة الي الله تعالي خواندم و سپس به حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام متوسل شدم چون قبل از اين به حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام متوسل شده و نتيجه نگرفته بودم و پس از نماز و توسل به علت تنگي جا و ضيق مکان، به همان حالت سخت و مشکل اول زمين نشستم، يک‏مرتبه خواب بر من غلبه کرد و در عالم رؤيا مشاهده کردم گويا در اتاقي هستم که چهارده شخصيت در آن حضور دارند (من خود آنها را يکي بعد از ديگري شمردم). نزديک درب اتاق نيز مرد باهيبت و درشت‏اندامي قرار داشت که داراي محاسني انبوه بود و چفيه بر سر داشت. به ذهنم رسيد که او ابوالفضل العباس عليه‏السلام است. پس روبرويش نشسته، او را با لهجه‏اي ساده و عاميانه مخاطب قرار دادم و گفتم: يا عباس، تو چرا ما را از اين زندان رها نمي‏کني؟! چرا چاره نمي‏کني؟! مي‏گويند تو شجاعي، چرا ما را از دست مجرمين رها نمي‏کني؟! [ صفحه 659] حضرت لبخند زد و با روي باز به من نگريست ولي من با چهره‏ي غضبناک به او گفتم: آيا مي‏خندي و ما در آتش مي‏سوزيم؟! يک‏مرتبه استوار نشست و اشاره به آقايي نمود که در کنار او نشسته بود و گمان بردم حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام مي‏باشد. با همان زبان ساده عرضه داشتم: مرا با حضرتش کاري نيست. شش ماه هست که به او متوسل شدم و توسلم را اجابت نفرمود! اين مرتبه توسل به شما کرده‏ام براي بار دوم لبخند زد، و من نيز مجددا در حالي که ناراحت بودم به وي گفتم: آيا مي‏خندي، در حالي که ما در آتش سوزانيم؟ بعد از آن به من گفت حاجتت چيست؟ گفتم: اين بيچاره‏ها (سه جوان) به تهمت قتل گرفتار شده‏اند، در حالي که بي‏گناهند، آنها را از اين گرفتاري برهان، که صبرشان پايان يافته است. سپس از خواب بيدار شدم. صبح روز دوم نگهبانان آمدند، سه جوان را صدا زدند و گفتند که به خانه‏هايتان برويد. و به اين ترتيب خدا به برکت ابوالفضل العباس عليه‏السلام، دعاي ما و آنان را مستجاب کرد. [1] .

[1] جلد دوم ذکرياتي: ص 120.