جناب حجةالاسلام و المسلمين آقاي حاج سيد عبدالرسول موسوي (ابواديب) حفظه الله تعالي، در تاريخ سوم ذي‏حجةالحرام سال 1418 ه.ق کرامتي را که حدود بيست سال قبل از آن تاريخ در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس قمر بني‏هاشم عليه‏السلام واقع شده بود، براي مؤلف کتاب چنين نقل کردند: 30. جواني که حدودا بيست سال از سنش مي‏گذشت و از هر دو پا معلول و فلج بود و او را با چرخ ويلچر به اينجا و آنجا مي‏بردند، وارد صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه‏السلام شد و با چرخش در کنار کفشداري حرم حضرت توقف کرد. جوان، در حالي که تمام مدارک پزشکي را در دست داشت (مدارکي که نشان مي‏داد دکترها [ صفحه 652] همگي جوابش کرده و از معالجه‏ي وي اظهار عجز کرده بودند) به کفشداريها التماس مي‏کرد که از درب رواق سمت قبله او را به حرم ببرند ولي خدام اعتنايي به حرفهايش نمي‏کردند. حتي برخي از زوار وساطت کردند که خدام او را ببرند ولي کفشدارها نبردند. بالأخره شديدا احساساتي شد و در حالي که مدارکش را نشان مي‏داد، رو به حضرت اباالفضل العباس عليه‏السلام کرده و گفت: «يا اباالفضل همه‏ي دکترهاي حاذق جوابم کرده‏اند، چه کنم؟ جوابم کرده‏اند» و مدارک را به طرف ضريح مطهر پرت کرد. سپس، بدون اختيار، بلند شد که بدود و خودش را هم از روي چرخ ويلچر پرت کرد، و ناگهان مردم متوجه شدند که حضرت او را شفا داده و وي از عنايات حضرت شفا گرفته است. مردم تمام لباسهايش را پاره‏پاره کردند و تبرکا با خود بردند. دستهاي سبز طرح دستي، روي آب افتاده بود عشق هم، در التهاب افتاده بود دست‏هاي سبز، بوي ياس داشت‏ رونق از گل، از گلاب افتاده بود تا به او، شايد رساند خويش را آب هم در پيچ و تاب افتاده بود با طلوع آفتاب صورتش‏ در دل شب، اضطراب افتاده بود خيمه ها، در زمهرير درد سوخت‏ ز آسمان، آفتاب افتاده بود چشم‏هاي تب‏زده، در انتظار دست سقا، روي آب افتاده بود [1] .

[1] سروده‏ي شيما تقيان‏پور.