مرحوم مبرور حاجي شيخ هلال کشک‏سرايي که از موثقين علما بوده، نقل مي‏کند: 25. شيخي مجرد مقيم کربلا در وقفات به ميان قبيله‏اي مي‏رفته و امرار معاش مي‏کرد. روزي تصميم مي‏گيرد به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام مشرف شده درباره‏ي خانه‏ي مسکوني متوسل بشود. بدين منظور حرکت نموده، وارد حرم مبارک شده به ضريح مقدس نزديک مي‏شود. مي‏بيند زني دستش را بلند کرده، ضريح مبارک را گرفته و مشغول دعا و زيارت است. ولي آستين او پايين آمده و بازويش نمايان شده و خلخالي دارد. اين منظره جلب توجه او را نموده، بي‏اختيار دستش را بر روي بازوي آن زن مي‏گذارد و به دست ديگر ضريح مبارک را گرفته عرض مي‏کند: خدايا، به حق اين بزرگوار، اين زن را نصيب من بکن. در اين حال زن متوجه شده به حال غضب نگاهي به شيخ کرده و مي‏گويد: خدايا، به حق اين بزرگوار، دست اين مرد را قطع کن! شيخ ناگهان به خود آمده از عمل خود نادم و ناراحت مي‏شود و از غضب آن بزرگوار وحشت کرده به قصد پناهنده شدن به حضرت ابي‏عبدالله الحسين عليه‏السلام برگشته و با حالت اضطراب و سرعت به سوي حرم آن بزرگوار رهسپار مي‏گردد. در وسط راه مي‏بيند يکي از دوستانش با يک نفر ديگر درگير است، لکن اعتنا ننموده و مي‏گذرد و پس از چند قدم راه رفتن به خيال اينکه بعدا از من گله خواهد کرد برگشته ميانجي‏گري مي‏کند. در اين اثنا خنجر يکي از ايشان به همان دستش فرود آمده، خون جاري شده و مي‏افتد. مردم از اطراف جمع شده پليس مي‏آيد و او را به اداره نزد قاضي مي‏برند. لکن او پيش قاضي مي‏گويد من شکايتي ندارم، زيرا مرا حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام زده و قضيه را نقل مي‏کند. بالأخره وي را به بيمارستان حمل و بستري مي‏کنند و پس از مدتها خارج مي‏شود. پس از مدتي باز وقفه رسيده و به قرار سابق به ميان همان قبيله رهسپار مي‏شود. در آنجا طبق معمول سنوات سابق به چادر مضيف وارد مي‏شود. بعد از چند روزي به مهماني دعوتش مي‏کنند و بعد از چند نفر از مهمان سؤال مي‏کند: علت اين مهماني‏ها [ صفحه 647] چيست؟ جواب مي‏دهند حقيقت امر اين است که يکي از اهل قبيله عيالش سه‏طلاقه شده و محتاج به محلل است، آن هم از اهل قبيله صلاح نمي‏باشد، ما اين خواهش را از شما داريم. او قبول مي‏کند و وکالت مي‏گيرند و عقد جاري مي‏شود و خيمه‏اي برپا مي‏کنند و هر دو را وارد همان خيمه مي‏نمايند. در خيمه، زن متوجه مي‏شود که شيخ يک دستش را نزديک نمي‏آورد. علتش را مي‏پرسد شيخ مي‏گويد حادثه‏اي بوده و هنوز بهبود کامل حاصل نشده و ضعيف است. زن قضيه را تعقيب کرده مي‏بيند همان دستي است که نفرينش کرده است. مي‏گويد: اگر همان بازو را ببيني مي‏شناسي؟ مي‏گويد شايد. زن بازويش را نشان مي‏دهد، شيخ مي‏بيند همان بازو است. يکديگر را مي‏شناسند و مي‏گويند: خداوند ما را به احترام آن بزرگوار به همديگر رسانيده است و نبايد از هم جدا بشويم. پس از چند روز اهل قبيله تقاضاي طلاق مي‏کنند، ايشان ماجرا را نقل مي‏کنند و مي‏گويند: اگر شما ميل داريد مجددا با هم وصلت کنيد ما از يکديگر جدا مي‏شويم و الا فلا. اهل قبيله هم انصاف کرده، به ادامه‏ي وصلت ايشان رأي موافق مي‏دهند. پس از چند روزي، خبر مرگ پدر زن را که در قبيله ديگري بوده به آنان مي‏دهند و اينها با يکدسته از اهل اين قبيله به آنجا رفته و چند روزي در مجالس ترحيم آنان شرکت مي‏کنند. موقع مراجعت، برادران زن سهم‏الارث پدري او را محاسبه نموده تحويلش مي‏دهند و شيخ با همان وجه در کربلا خانه‏اي مي‏خرد و متمول مي‏شود. چه خوش بود که برآيد به يک کرشمه سه کار! به يک توسل، دست شيخ قطع شد و همان زن نصيب او گرديد و بالأخره نيز صاحب خانه‏اي شد. السلام عليک يا مولاي يا اباالفضل و رحمة الله و برکاته. [1] .

[1] ارمغان مور، جلد يازدهم، از حاج شيخ حسن بصيري، ص 183.