جناب حجةالاسلام و المسلمين حاج شيخ رضا يادگاري مرندي، طي نامه‏اي به انتشارات مکتب‏الحسين عليه‏السلام چنين مي‏نويسد: 12. در سال 64 شمسي، براي انجام وظيفه‏ي شرعي، به دهي از حومه‏ي دهبيدآباده رفته بودم. حکايت زيرا را شخصا از يک رئيس پاسگاه به نام آقاي شيباني، که هم‏اکنون در آن آبادي زندگي مي‏کند و شخص ظاهرالصلاحي است، شنيدم. ايشان گفتند: بنده به عنوان رئيس پاسگاه به محلي نزديک آباده اعزام شدم. البته پاسگاه مقداري از قريه فاصله داشت. در کنار پاسگاه، کافه‏اي بود که آقايي به نام مشهدي محمود سرپرستي و مالکيت آن را داشت، صاحب کافه يک روز پيش من آمد و گفت: آقاي رئيس پاسگاه، قبل از شما رئيس پاسگاه فلان آقا و معاونش فلان آقا بودند. اين رئيس و معاون، با ارباب ده به نام روح‏الله‏خان از رفقاي صميمي يکديگر به شمار مي‏رفتند. روح‏الله‏خان در اين ده حاکم بسيار قوي و بي‏رحمي بود و هر چه مي‏خواست مي‏کرد، رئيس و معاون هم از او حمايت مي‏کردند. حتي وقتي از پاسگاه نامه مي‏رسيد که از ده سرباز بفرستيد، اين کار به روح‏الله‏خان محول مي‏شد و او نيز هر کس را که صلاح مي‏ديد به جاي ديگران مي‏فرستاد. از قضا زني در اين ده زندگي مي‏کرد که شوهرش فوت کرده و از وي يک بچه‏ي يتيم [ صفحه 633] براي او باقي مانده بود. خدا مي‏داند با چه رنج و مشقتي اين بچه را بزرگ کرده بود. ضمنا هنوز وقت سربازيش نرسيده بود. باري، روح‏الله‏خان نوکرش را مي‏فرستد و مي‏گويد به زن بيچاره بگويند که پسرش بايد به جاي کس ديگر سربازي برود. زن بيچاره از ترس مجبور مي‏شود پسرش را به جاي کس ديگر به سربازي بفرستد. پسر هم دو سال مجبورا خدمت سربازي را انجام مي‏دهد و بعد از اتمام دو سال به ده برمي‏گردد. پس از بازگشت پسر، روح‏الله‏خان نوکرش را به خانه‏ي آن پسر مي‏فرستد و به وي پيغام مي‏دهد بيايد در باغ روح‏الله‏خان مشغول کار شود. پسر در جواب مي‏گويد: من دو سال است خدمت کرده‏ام و خيلي خسته هستم. بعد از رفع خستگي خواهم آمد. نوکر مي‏آيد و به دروغ به خان مي‏گويد که پسر زن گفت: روح‏الله‏خان غلط کرده به من گفته بيايم کار کنم، من ديگر کار نمي‏کنم روح‏الله که اين حرف را از نوکرش مي‏شنود، سخت عصباني مي‏شود و به طرف پاسگاه حرکت مي‏کند. اينجاي قضيه را، من خودم که صاحب کافه مي‏باشم شخصا ناظر جريان بودم. خان با حالت عصباني وارد پاسگاه شد و با حالت عصبي گفت: آقاي رئيس پاسگاه و معاون، بنده براي شما اين همه خدمت مي‏کنم براي اين نيست که از شما خوف و واهمه‏اي دارم. اگر شما در اين پاسگاه مسلح هستيد، من هم در اين ده 60 نفر مسلح دارم. اين همه خدمات من به شما براي اين است که يک بچه يتيم در ده به من نگويد روح‏الله‏خان غلط کرده است! رئيس و معاون يک‏صدا گفتند: کي به شما فحش داده است؟! گفت: فلان بچه‏ي يتيم. مأمور فرستادند پسر را به پاسگاه بياورد. بعد از ورود پسر بيچاره به پاسگاه وي را خواباندند و به جان او افتادند، تا آنجا که پسر به حالت مرگ روي زمين افتاد. با مشاهده‏ي اين صحنه، رئيس و معاون و روح‏الله‏خان دستپاچه شدند و کسي را به شيراز فرستادند که از پزشک قانوني يک دکتر را به ده بياورد. پزشک را نيز تهديد کردند که براي پسر پرونده‏اي تشکيل دهد و بنويسد که اين شخص در اثر سکته‏ي مغزي از دنيا رفته است. همين کار را هم کردند و سپس جنازه را برداشته، به ده بردند و دفن کردند. قضيه به ظاهر تمام شده بود. مشهدي محمود، صاحب کافه، مي‏گويد: يک روز در کافه نشسته بودم، ديدم‏ [ صفحه 634] زن بيچاره به کافه آمد و گفت: آقاي مشهدي محمود، شنيدم روح‏الله‏خان الآن در پاسگاه است، شما بيا با من به پاسگاه برويم. من گفتم: خانم، شما مي‏دانيد که اين شخص ظالم است و ممکن است کافه‏ي مرا خراب کند. آن زن به من اطمينان داد و گفت: نترس، با تو کاري ندارند. بنده به اتفاق زن وارد پاسگاه شدم. ديدم روح‏الله‏خان و رئيس و معاونش در پاسگاه هستند. زن جلو آمد و گفت: آقاي رئيس و روح‏الله‏خان و نوکرش، خوب به حرف من گوش کنيد: پسرم را روح‏الله‏خان، به جاي کس ديگر، دو سال از من دور کرد و به سربازي فرستاد. بعد از آن هم که آمد؛ روح‏الله‏خان نوکرش را فرستاد تا پسرم برود نزد او کار کند. پسرم گفت: خسته هستم، پس از ده الي پانزده روز نزد خان خواهم آمد. نوکر آمد و به دروغ به روح‏الله‏خان گفت: پسرم گفته روح‏الله‏خان غلط کرده است. رئيس و معاون هم پسرم را دستگير کرده و به دست اين ظالم سپردند و روح‏الله‏خان نيز پسرم را کشت. آنگاه به وسيله‏ي آن دکتر براي پسرم پرونده‏ي دروغين تشکيل داديد و خون پسرم در اين بين لگدمال شد. به حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام از شما شکايت کرده‏ام و شش ماه فرصت داده‏ام تا انتقام پسرم را از شما پنج نفر بگيرد. در غير اين صورت مي‏روم به ده‏چناران، که مردمش بهايي هستند، و از دين اسلام خارج مي‏شوم! مشهدي محمود مي‏گويد: چند روز از اين قضيه نگذشت که نوکر روح‏الله‏خان، که نامه‏اي به ده‏آباد مي‏برد، در وسط راه گويا چاهي بوده حدود 40 متر و درش باز شده بوده است، نوکر پا مي‏گذارد روي چاه و ناگهان با سر مي‏رود داخل چاه و سپس جنازه‏اش را بيرون مي‏آورند. چند روز بعد خبر رسيد روح‏الله شديدا مريض شده، وي را به آباده برده‏اند، سپس شنيديم از آنجا به اصفهان اعزام شده و بالأخره گفتند که روح‏الله‏خان در اثر سکته‏ي مغزي فوت کرده است. هنگامي هم که جنازه‏ي وي را در تابوت قرار دادند، موقع ميخ زدن يک ميخ درست به مغز روح‏الله‏خان فرورفته بود. همچنين بعد از مدتي، به پاسگاه خبر رسيد که سارقين به فلان محله حمله برده و گله را به سرقت برده‏اند. رئيس و معاون پاسگاه ديدند سربازهاي پاسگاه به مأموريت رفته‏اند و ناچار خودشان به اين مأموريت رفتند، در راه، سارقين هنگامي که ديدند دو نفر براي دفاع [ صفحه 635] مي‏آيند، برمي‏گردند و تيراندازي مي‏کنند و رئيس و معاون هر دو تيري در مغزشان مي‏خورد و بدنشان هم تکه‏تکه مي‏شود. بعد از همه‏ي اين جريانات، يک روز ديدم دکتري وارد کافه شد و با حالت اضطراب خاصي به من گفت: مشهدي محمود، آيا شما در جريان آن زن در پاسگاه بوديد که از همه به حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام شکايت کرد؟ گفتم: بله. گفت: تو را به خدا بيا با هم به خانه‏ي آن زن در ده برويم. چون الآن نوبت من است که حضرت انتقام کشد. بنده در قتل پسر پيرزن دست نداشتم ولي در از بين رفتن خون با ديگران شريک جرم هستم؛ آن هم به خاطر تهديد بود. مشهدي محمود مي‏گويد با هم به خانه‏ي پيرزن رفتيم. دکتر خيلي به پيرزن التماس کرد تا دل او را به دست آورد. در نتيجه پيرزن دست به آسمان بلند کرد و عرض کرد: آقا، باب‏الحوائج، از کمک و عنايت شما شاکرم، من از جرم اين دکتر درگذشتم شما نيز عفو فرماييد.